تئوری انتقادی : یک بررسی انتقادی "چپ نو"
پیشینه تئوری انتقادی به قدمت تاریخ سرمایه داری است. در همان اوان شکل گیری سرمایه داری دست کم شاهد سه برخورد انتقادی کاملا متمایز از هم به آن بوده ایم : برخوردی اصلاح طلبانه (سن سیمون)؛ برخوردی رایکال (مارکس)؛ و برخوردی واپسگرایانه (نیچه).
تجربه کوتاه مدت و ناموفق کمون پاریس مسائل تئوریک مهمی را پیش نهاد. مسأله قدرت، ماهیت دولت، آگاهی طبقاتی، تاکتیک ها و استراتژی برای رسیدن به سوسیالیزم از عمده ترین اشان بودند.
پیروزی انقلاب اکتبر افق های نوینی را به روی بشریت گشود و چشم انداز و احتمال و امکان بنای دنیایی از نوع دیگر را نوید داد. شکست یک سلسله انقلابات در اروپا، به ویژه انقلاب آلمان در فاصله سال های ۱۹۱۸-۱۹۲۳، سرنوشت اسف باری را برای بشریت رقم زد و زمینه ساز انحطاط انقلاب اکتبر، سلطه استالینیزم در شوروی، و پا گرفتن جنبش های فاشیستی در بخش بزرگی از اروپا شد. در مواجهه با چنین اوضاع و احوالی یک تئوری انتقادی باید به تمام این مسائل بپردازد. حال سوای حوزه اقتصاد (نقد اقتصاد سیاسی کلاسیک)، قلمروهای سیاست و فلسفی (نقدهای سیاسی و فلسفی) هم به آن افزوده می شوند : برخورد سیاسی رادیکال (تروتسکیزم)؛ برخورد سیاسی اصلاح طلبانه (سوسیال دموکراسی)؛ و برخورد فلسفی- روانی (مکتب فرانکفورت). شکست انقلاب آلمان نقطه گسست مهمی در مارکسیزم و تئوری انتقادی بود.
"مارکسیزم کلاسیک" که در پی مرگ مارکس و انگلس پا به عرصه زندگی گذاشت و کائوتسکی، لنین، تروتسکی و روزا لوکزامبورگ آن را تداوم بخشیدند، عمدتا بر بستری تلاطمات سیاسی و اقتصادی شکل گرفت. مارکسیت های این دوران از دو خصیصه عمده برخوردار بودند. نخست آن که آنان تاریخ دان، جامعه شناس و یا اقتصاد دان بودند، در یک معنی علوم تجربی مشغله اشان بود. موضوع اکثر نوشته های شان مسائل انسانی ملموس و مسائل سیاسی روز بود. ویژگی دیگرشان این بود که آنان رهبران احزاب و تشکلات کارگری بودند، یعنی هم اهل تاکتیک بودند و به مسائل سیاسی روز می پرداختند، و هم اهل استراتژی که چشم انداز آینده دور دست را مد نظر داشتند. در یک کلام یک "روشنفکر مارکسیست" اوایل سده بیستم رهبر یک تشکل کارگری هم بود. اصولا در آن سال ها واژه "روشنفکر مارکسیست" به کار برده نمی شد، بلکه فقط از یک "مارکسیست" سخن می رفت چرا که صفت روشنفکری را تلویحا با خود حمل می کرد. این دو ویژگی کاملا در هم تنیده بودند و از آن جایی که آنان استراتژ بودند برای آن که بتوانند تصمیم گیری کنند لزوما به دانش تجربی هم نیاز داشتند و به کمک دانش تجربی دست اول اشان بود که استراتژی شان را صیقل می زدند. در همین رابطه لنین می نویسد : " به تجربه انقلاب دست یازیدن از در باره اش نوشتن مفید تر است" (دولت انقلاب). در یک کلام در مرحله مارکسیزم کلاسیک، در باره انقلاب نوشتن و انقلاب را تجربه کردن کاملا در هم تنیده بودند و تفکیک ناپذیر از یک دیگر.
با شکست انقلاب در آلمان و تثبیت تدریجی سلطه استالینیزم در شوروی، مارکسیزم، و اصولاً تئوری های اجتماعی و فلسفه در روسیه در خدمت اهداف بوروکراسی حاکم و توجیه سیاست های داخلی و خارجی آن قرار می گیرند، تئوری انتقادی به ایدئولوژی دولتی و به دگم این دین نظام جدید تبدیل می شود. بدین ترتیب تئوری انتقادی به تدریج به کشورهای اروپای غربی منتقل می شود و "مارکسیزم غربی" جای "مارکسیزم کلاسیک" را می گیرد. درست است که به کار گرفتن صفت "غربی" برای مارکسیزم نادرست است، چرا که خصلت انترناسیونالیستی آن را خدشه دار می سازد، معهذا منظور تأکید بر انتقال بسط نظریه مارکسیستی به کشورهای اروپای غربی است.
برخلاف "مارکسیزم کلاسیک" که بر بستر تلاطم های سیاسی و اقتصادی شکل گرفته بود، اما "مارکسیزم غربی" عمدتاً در دوران ثبات نسبی سرمایه داری در غرب شکل گرفت. از میان چهره های شناخته تر شده مارکسیزم غربی می توان از لوکاچ، گرامشی و کرش نام برد. در اواسط سال های دهه ۱۹۳۰ جنبش کارگری تقریباً در همه کشورهای اروپایی با شکست های سختی مواجه شد و تشکیلات سیاسی و اقتصادی آنان هم در همه جا سرکوب شدند. یکی از پی آمد های مهم این شکست، تغییر اساسی در رابطه بین روشنفکر مارکسیست و تشکل کارگری بود. نظریات "مارکسیست غربی" در نوشته های گرامشی، لوکاچ و کرش عمدتاً حول این نکته می باشند.
در سپهر نظریه انتقادی، سال های ۱۹۲۴- ۱۹۶۸ را می توان دوران "مارکسیزم غربی" دانست. علاوه بر پایه گذاران اولیه اش در دوران پیش از جنگ جهانی دوم، متفکران دیگری نظیر دورنو، سارتر، آلتوسر، دولاولپ و مارکوزه هم از چهره های اصلی دوران بعدی به شمار می آیند. از ویژ گی های این اندیشمندان این بود که آنان با تشکیلات کارگری و به خصوص با احزاب کمونیست رابطه ارگانیگی نداشتند. حتی در موارد نادری نظیر آلتوسر، لوکاچ و یا دولاولپ که از اعضای احزاب کمونیست بودند، رابطه شان فرمال و پیچیده بود، و متقابلاً حزب هم چندان اعتمادی به آن ها نداشت. در مورد سارتر که بیشتر هوادار حزب بود تا یک عضو رسمی و فعال آن. گسست بین روشنفکر مارکسیست و تشکلات حزبی و کارگری، و پاک شدن رابطه "روشنفکر/ رهبران" دوره مارکسیزم کلاسیک، از ویژ گی های تئوری انتقادی در مارکسیزم غربی است. این نکته بسیار مهم نیاز به توضیح بیشتر دارد.
از نیمه دوم دهه ۱۹۳۰ به بعد، به واسطه مسلط شدن استالینیزم در شوروی و سرکوب خشن مخالفین سیاسی چه در داخل شوروی و چه در درون سایر احزاب کمونیست زیر سلطه کمینترن استالینی، مارکسیزم خفه شده و از یک علم پویای مبارزه طبقاتی به نوعی ایدئولوژی دگم های شبه دینی تبدیل می شود و بوروکراسی استالینی حاکم هرگونه نوآوری در سپهر اندیشه را رسماً و قانوناً ممنوع می کند. این جو خفقان روشنفکران مارکسیست و چپ را در موقعیت بسیار نامناسبی قرار می دهد، چرا که این تشکیلات از آن ها تبعیت کامل سیاسی- فلسفی- ایدئولوژیکی را می طلبیدند، امری که پرنده سبک بال اندیشه و خلاقیت را در قفس آهنین انضباط استالینی محبوس می کرد. عامل اصلی فاصله گرفتن روشنفکران چپ از تشکلات کارگری و احزاب کمونیست زیر نفوذ استالینیزم را در این امر باید سراغ گرفت. با گذشت زمان و تثبیت هرچه بیشتر استالینیزم، بر میزان این فاصله هم افزوده می شود. این جدائی هم به نوبه خود یکی از عوامل مهم "حرفه ای" شدن فعالیت روشنفکری و دور شدن روشنفکران از سیاست می شود. یکی از پی آمدهای این "حرفه ای" شدن این بود که حال روشنفکران برخلاف مارکسیزم کلاسیک، به تولید دانائی هر چه انتزاعی تر می پرداختند. حال به جای "روشنفکر مارکسیست"، با "فیلسوف مارکسیست"، "معرفت شناس مارکسیست"، "هستی شناس مارکسیست"، حتی "زیبایی شناس مارکسیست" سر و کار داریم. این مارکسیست ها اکنون انواع دانائی های سترون و منتزع از زندگی اجتماعی تولید می کنند که نه برای کارگران مفید است، نه توده های مردم را به آنان سر و کاری است و نه اصولاً رابطه مستقیمی با تاکتیک و یا استراتژی سیاسی دارند.
موضوعات مورد بررسی اندیشمندان مارکسیزم غربی و هم چنین روش هایی که به کار می برند بسیار مشابه مارکسیزم کلاسیک بود و همگی خود را در چارچوب مارکسیزم تعریف می کردند. هر چند که تفاوت بسیاری بود بین لنین و هیلفردینگ از یک سو و آدورنو و آلتوسر از سوی دیگر، معهذا همگی خود را مارکسیست می دانستند و تکامل مارکسیزم را وجهه همت خود قرار داده بودند.
خلاصه آن که شکست انقلاب ها در دهه ۱۹۳۰ در کشورهای پیشرفته سرمایه داری غربی و به خصوص در آلمان، به یک گسست طولانی و ژرف روشنفکر انقلابی از احزاب کمونیست انجامید. با کوتاه شدن دست روشنفکران انقلابی از تصمیم گیری های سیاسی، آنان هر چه بیشتر از امر ملموس و مشخص دور شده و به انواع انتزاع ها روی آوردند و در این امر تا به آن جا پیش می روند که انتزاع گویی برایشان نه تنها هنر، بلکه اصولاً هدف می شود.
اگر فرضیه بالا را درست بدانیم و باور داشته باشیم که شکست جنبش های کارگری دهه ۱۹۳۰، انتزاعی شدن تئوری انتقادی مارکسیزم دوران بعدی را در پی داشت، پس شکست جنبش کارگری در سال های پایانی دهه ۱۹۶۰ هم می باید پیامد های مشابه ای بر روشنفکران مارکسیست و چپ دوران بعدی گذاشته باشد.
تئوری های انتقادی معاصر در ظاهر خود را میراث دار مارکسیزم غربی می دانند. معهذا شاخه هایی از آن در جهت خلاف مارکسیزم و حتی در مخالفت با آن هستند، از آن جمله نیچه ایزم فرانسوی که میشل فوکو و ژیل دولوز دو سخن گوی اصلی آن بودند. همان طور که در پیش تر هم گفته شد به نظر می رسد که محتوای تئوریک این نظریات رابطه مستقیمی دارد با میزان ارتباط شان با جنبش کارگری. امروزه، برخلاف دوران مارکسیزم کلاسیک، دیگر تعهد یک روشنفکر به تشکل حزبی اش نیست که محتوای نظریه و تعهد سیاسی- اجتماعی اش را تعیین می کند، بلکه عمدتا جایگاه و موقعیت اش در محافل آکادمیک و دغدغه های حرفه ای اش است که نظرات وتعهدات سیاسی اش را شکل می دهند. آن نقشی که حزب کمونیست و یا تشکلات کارگری در عصر مارکسیزم کلاسیک برای یک روشنفکر مارکسیست داشت را امروزه محیط آکادمیک و دانشگاه پر کرده است. منصب استادی در دانشگاه و یا ریاست فلان مؤسسه فلسفی- علوم اجتماعی و یا حتی گرفتن یک مأموریت "علمی-پژوهشی" به سفارش یک حکومت "چپ" نمی تواند بر محتوای نظریه های انتقادی آنان بی تأثیر باشد. در دوران سرمایه داری تعمیم یافته، دانایی هم تبدیل به کالا می شود و بازار خودش را دارد.
مارکسیزم کلاسیک عمدتاً توسط اندیشمندان اروپای شرقی و مرکزی شکل گرفت. سلطه استالینیزم بر این بخش از دنیا مانع رشد و انکشاف تئوری انتقادی در این کشور ها شد و این امر به مدت نیم سده به اروپای غربی منتقل شد. این واقعیتی است که فضای روشنفکری چپ رادیکال در غرب و به خصوص در فرانسه از سال های پایانی دهه ۱۹۶۰ تا به امروز به شدت به وخامت گرائیده است. در اواسط دهه ۱۹۷۰ فرانسه صحنه یک سلسله تهاجمات همه جانبه فرهنگی و ایدئولوژیکی بود. این امر هم زمان بود با تهاجم سرمایه داری در پی بحران نفت. به قدرت رسیدن مارگرت تاچر در انگلستان و رونالد ریگان در ایالات متحده امریکا، که نشانه های سیاسی شروع تهاجم سرمایه داری اولترا لیبرال بودند. در بطن این رویداد های سیاسی و اقتصادی مهم در دنیای غرب بود که کتاب "مجمع الجزایر گولاک" نوشته سولژنیستین هم به غرب می رسد و خوراک ایدئولوژیک به موقعی برای تبلیغات ضد کمونیستی فراهم می آورد. تو گوئی سولژنیستین اولین کسی بود که جنایات استالینیزم را افشاء می کرد!. کمی بعد در سال ۱۹۷۷ روشنفکرانی چون سارتر، فوکو و دولوز به افتخار ضد کمونیست های روسی مراسمی را در پاریس سازمان می دهند. یک سال بعد میشل فوکو در راستای حقانیت بخشیدن به تزهای ضد مارکسیستی اش به دست بوسی رهبران انقلاب اسلامی اش به ایران می رود و در ستایش خمینی و حکومت اسلامی اش به هذیان گویی می پردازد .(۱)
سال ۱۹۷۷، سال تولد "فلسفه نو" و ضد "توتالیتاریزم" توسط دو مائوئیست سابق به نام های "هانری له وی" و "آندره گلوکزمان" است. اگر تا این زمان "پسامدرنیزم" که جناح چپ "فرنچ تئوری" را نمایندگی می کرد، هر گونه "روایت کلان"، یعنی هر پروژه اجتماعی کلانی را بی فایده اعلام کرده بود، حال " فلسفه نو"، یعنی جناح راست فرنچ تئوری این راست روی را تا به آخر طی می کند و مدعی می شود که اصولاً هر طرح اجتماعی خواه کوچک، خواه بزرگ به(۲) "تمامیت خواهی" می انجامد، یعنی منجر به آن می شود که دولت کل جامعه را ببلعد و آن را به زانو در آورد.
این مائوئیست های تواب، این تز را صرفاً به انقلاب اکتبر و یا انقلاب چین محدود نمی کنند، بلکه انقلاب کبیر فرانسه را هم مشمول آن می کنند. این فیلسوفان موسوم به " نو" که جناح راست "فرنچ تئوری" را تشکیل می دهند، اندیشه های محافظه کارانه و بسیار ارتجاعی اروپای کهن را دوباره زنده می کنند، اندیشه افرادی چون " ادموند برک" در مخالفت با انقلاب کبیر فرانسه و یا "کارل پوپر" که سال ها پیش تر عقاید مشابه ای را در کتاب مشهورش به نام "جامعه باز و دشمنانش" بیان کرده بود. تکیه کلام و فرمول سیاسی این ایدئولوگ های نظم نوین این است که : «هرگونه نظریه سازی به ترور و ارعاب می انجامد». "فلسفه نو" واکنش بسیار ارتجاعی بود به جنبش رادیکال مه ۱۹۶۸ در فرانسه. شکست این جنبش تز "پایان عصر ایدئولوژی" را با خود آورد که م به ازای عملی این تز در حیطه اجتماعی هم عبارت بود از نشاندن "تکنوکرات" بر جای "روشنفکر". حال دیگر نظام حاکم "روشنفکر حرفه ای" سر به زیر و گوش به فرمان را هم نمی تواند تحمل کند و باید از شرش خلاص شود. در سال ۱۹۸۱ با انتخاب فرانسوا میتران به ریاست جمهوری در فرانسه، این پروژه به طور جدی از سوی حزب سوسیالیست پی گرفته می شود و به مرحله اجرا در می آید و در همین راستا است که "مدرسه بین المللی فلسفه" و "بنیاد سن سیمون" ایجاد می شوند. در منشور "بنیاد سن سیمون" می خوانیم : « هدف از تأسیس این بنیاد ایجاد محل ملاقات و تلاقی صاحبان " ایده " با صاحبان "ثروت" است». جک لانگ وزیر فرهنگ میتران "روز موسیقی" را جانشین مه ۱۹۶۸ می کند و برنار تاپی میلیاردر بدنام هم به وزارت می رسد تا وصلت " ایده" و " پول" کامل شود و مرگ روشنفکر را اعلام کنند.
در پی فروپاشی استالینیزم و ورشکستگی مائوئیزم و با سلطه بلامنازع نئولیبرالیزم، تئوری انتقادی "چپ" هم چرخشی کاملاً متفاوت از گذشته می کند. دیگر با یک چندگرایی کلی و منسجم سر و کار نداریم، بلکه با مجموعه ای از "ایسم"هایی مواجه ایم که بر آن برچسب بی مسمای "چپ نو" گذاشته اند. منشاء هر یک این تئوری ها به اصطلاح "نو" در یک رویداد سیاسی- اجتماعی مهم نهفته است سال های اخیر نهفته است؛ از جمله مهم ترین آن ها فروپاشی رژیم های مستقر در شوروی و اروپای شرقی، اعتصابات عظیم کارگری سال ۱۹۹۵ در فرانسه، اعتراضات در سیاتل در سال ۱۹۹۹، فوروم اجتماعی پورتو آلگرو در ۲۰۰۱، سقوط سیستم بانکی در سال ۲۰۰۸ و احتمالا اعتصابات توده ای عظیم در فرانسه در طی سال های اخیر.
البته این که این نظریه های انتقادی "نو" آیا واقعاً " نو" هستند، و میزان " نو" بودن اشان چه اندازه، و این که اصولاً معیار تعیین " نو" بودن در چیست، خود یک مسآله تئوریک است. یک تئوری " نو" باید یک "تئوری" با شد و نه یک تجزیه و تحلیل و یا یک تفسیر و توضیح. یک تئوری نه فقط بر آن چه که "هست" اندیشه می کند، بلکه برای آن چه که "باید باشد" هم می اندیشد، این به معنای آن است که الزاماً بعد سیاسی هم باید داشته باشد. آن تئوری ای انتقادی است که نظم اجتماعی موجود را در کلیت جهانی اش زیر پرسش می برد. انتقادهایی که یک تئوری انتقادی فرموله می کند جوانب فرعی و جزئی و یا اصلاحات جزئی و فرعی را مد نظر ندارد. یک تئوری انتقادی نه مجموعه ای از خرده انتقادات است، نه مجموعه از خرده روایت های انتقادی، و نه مجموعه ای از خرده تحولات و اصلاحات اجتماعی. کلیه تئوری های انتقادی " نو" و یا "چپ نو" دهه های اخیر، در چارچوب جریانات فکری ضد کانتی کسانی نظیر "میشل فوکو" و " ژیل دولوز" محبوسند، یعنی اصولا تئوری انتقادی نیستد، صرفا یک تئوری هستند.
دوران "نظم نوین جهانی" با آن صلح ابدی و سعادت همگانی که در پی سقوط اردوگاه شوروی بشارت اش را داده بودند، چندان دوام نیاورد. جنگ های بی پایان، بیکاری توده ای، فلاکت تعمیم یافته، رشد بی وقفه نابرابری های درون- کشوری و بینا- کشوری، و بحران محیط زیست از ویژ گی های دوران ما است. دنیای امروزی در عین آن که شباهت بسیاری به دنیای مارکسیست های کلاسیک دارد، در عین حال تفاوت های چشم گیری هم با آن دارد. در بین این تفاوت ها از همه مهم تر و بارزتر غیبت و یا حضور بسیار کم رنگ "سوژه رهایی بخش" با یک هویت شناخته شده است. مارکسیست های دوران کلاسیک روی تشکلات کارگری پر قدرت می توانستند حساب کنند، تشکلاتی که خود اغلب از رهبران شان بودند و با فعالیت های شان قرار بود بر آن چه که بحران سرمایه داری نامیده می شد، فائق آیند. امروزه شرایط، دیگر شباهت چندانی با آن دوران ندارد. در مواجهه با چنین شرایط متفاوتی است که تئوری های انتقادی "چپ نو" قرار است پاسخی غیر کلاسیک برای معضلات بیابند.
اشاره به این نکته هم حائز اهمیت است که از سال های دهه ۱۹۸۰ به بعد شاهد یک دگرگونی اساسی در حوزه ای از مناسبات روبنائی بوده ایم، مناسباتی که از پس ازدوران جنگ جهانی دوم تقریباً پایدار و بی تغییر باقیمانده بودند. این دگرگونی عبارت است از ورود همه جانبه رسانه های جمعی به ویژه تلویزیون در همه جوانب جامعه. امروزه نقش نوشتار تا حدود بسیاری به تلویزیون منتقل شده است، رسانه ای که تأثیرش به مراتب هم سریع تر است، هم همه گیرتر. فیلسوفان دوران معاصر دیگر هم چون کانت، هگل و یا حتی سارتر و آلتوسر شهرت اشان را مدیون نوشته های اشان نیستند، بلکه پیش تر وامدار شوهای تلویزیونی و ژست ها و اداهای فیلسوفانه اشان در برابر دوربین هستند. با ورود اینترنت، این فرآشد به شدت تقویت شده، تولیدات شنیداری جای تولیدات نوشتاری را می گیرد و تولیدات دیداری هم جای تولیدات شنیداری را.
در گستره جهانی، نظام سرمایه داری بیش از یک سده است که نقش مثبت اش در تکامل نیروهای مادی جامعه را پشت سر گذاشته است. بورژوازی در مواجهه با هر بحران اقتصادی- اجتماعی جدیدی، نحوه نگرش اش به دنیا در همه حوزه ها ترک بر می دارد و به سرعت به قهقرا می رود. در چنین لحظاتی دیگر به آراء و ایده هایی که در گذشته پیروزی اقتصاد و سروری سیاسی اش را برایش به ارمغان آورده بودند نه تنها نیازی ندارد بلکه دست و پاگیرش هم شده و مانعی می شوند بر سر راه تحقق حرص و آز سیری ناپذیرش در کسب ارزش افزونه. در چنین اوضاع و احوالی بورژوازی ناگزیر از آن می شود که به همان آراء و عقایدی که در مرحله ای از انکشاف اش به مبارزه با آن ها پرداخته بود، متوسل شود و تلاش می کند تا پیشا- مدرن را تحت عنوان پسا-مدرن بر مدرن ناکامل غالب کند. اما این مهم نقشی نیست که از بورژوازی خود عهده اش برآید، نه فرصت اش را دارد و نه اصولاً بضاعت فرهنگی اش را. تاریخ این نقش را بر دوش روشنفکران طبقه بینابینی یعنی خرده بورژوازی در حال له شدن از دو سو، قرار می دهد.
در تاریخ سرمایه داری دست کم با سه مورد از این پدیده مواجه بوده ایم. مورد اول مقارن بود با سه دهه ای که جنگ جهانی اول در میانه آن قرار داشت. سال هایی که زمینه کشتار جمعی را فراهم آورد و ده ها میلیون انسان را به خاطر عطش سیری ناپذیر سرمایه داران به کام مرگ فرستاد. در سال های پایانی سده نوزدهم کشورهای سرمایه داری شاهد رشد سریع طبقه کارگر صنعتی مدرن و ایجاد تشکلات کارگری و مهم تر از هم پذیرش آرای سوسیالیستی در میان توده های میلیونی بودند. اما در عین حال بقایای نظام پیش سرمایه داری کاملاً از بین نرفته بودند و فرهنگ روستائی ضد دموکراسی اش بسیار جان سخت تر از اقتصاد فئودالی اش کماکان به حیات خود ادامه می داد. در این اوضاع و احوال شاهد پیدایش نوعی فرهنگ رومانتیک ارتجاعی هستیم و بورژوازی درمانده در مبارزه با عقاید مدرن و سوسالیزم آن را به خدمت می گیرد. شناخته ترین چهره های این پدیده فرهنگی-سیاسی ضد مدرن و واپس گرا، اما با ظاهری مدرن و فریبا، نیچه، برگسون و کمی بعد هایدگر بودند.
بار دگر در فاصله بین دو جنگ جهانی، با تثبیت استالینیزم در شوروی و پاگیری فاشیزم در اروپا، "مکتب فرانکفورت" تلاش کرد تا "سوبژکتیویزم" را وارد مارکسیزم کند و به باور پایه گذاران اولیه این مکتب، این حفره در مارکسیزم را پر کنند. نظریه پردازان بعدی مکتب فرانکفورت تا آن جا پیش رفتند که سرانجام سوبژکتیویزم شان بر ماتریالیزم غلبه می یابد و مارکس را از صحنه خارج می سازند. مکتب فرانکفورت یک جریان فلسفی "ضد انسان گرایی" بود که پایه گذاران اولیه اش آدورنو و هورکهایمر بودند. نوک حمله اندیشمندان این مکتب توان رهائی بخش خرد و مخالفت با جهانشمول بودن "دیالکتیک عصر روشنگری" بود. خلاصه تز فلسفی مکتب فرانکفورت این بود که مقوله های "پیشرفت"، "آزادی"، "استقلال فردی"، این ارزش هائی که در دوران روشنگری سده هیجدهم شکل گرفتند، در طی گذشت زمان به تدریج علیه اهداف اولیه خود برگشتند. بدین معنا که هرچند که این ارزش ها در سده های پیشتر، در دوران مبارزه با رژیم های استبدادی و سلطنتی و علیه ارزش های فئودالیته، ارزش های رهائی بخش بودند، اما در سده بیستم همدست شریر ترین تبهکاری ها و فجایع شدند. از نظر آدورنو و هورکهایمر اردوگاه های آدم سوزی نازیان به مثابه محصول انحطاط خرد و تبدیل شدن اشان به خرد ناب ابزارگرایانه بودند.
با پایان گرفتن جنگ جهانی دوم و در پی جنگ سرد سیاسی، در کشورهای اروپای غربی یک جنگ سرد فرهنگی تمام عیاری علیه مارکسیزم به راه می افتد. این پدیده در شرایط کاملاً متفاوت و با دلایل و عوامل کاملاً متفاوت عمدتاً از فرانسه آغاز شد و تا به امروز در اشکال مختلف ادامه داشت است. بر تئوری های این مرحله از مبارزه با مارکسیزم، از آن جائی که پایه گذاران اش یک دوجین از نویسندگان و اساتید دانشگاهی فرانسوی بوده و دانشگاه های امریکائی هم مروجین آن بوده اند، "فرنچ تئوری"، به معنای فلسفه فرانسوی نام نهادند. در سال ۲۰۰۳ کتابی در فرانسه با عنوان " فرنچ تئوری" به قلم فرانسوا کوسه (۳)، انتشار می یابد که به تفسیر به شرح پیدایش تکامل این مکتب می پردازد. کتاب این چنین شروع می شود:
«در طی سال های سه دهه پایانی سده بیستم، تنی چند از اندیشمندان فرانسوی در کشور ایالات متحده امریکا از آن چنان شهرت و نام و نشانی برخوردار شدند که تا آن زمان تنها شایسته قهرمانان افسانه ای و یا ستارگان "شوبیز" بود. حتی می شد یک فیلم وسترن هالیوودی ساخت که در آن در طی یک دوئلی، جامعه روشنفکری امریکایی را توسط رقبای فرانسوی اش به زانو در آورده و لت و پار کرد. اغلب این اندیشمندان در کشورشان فرانسه ناشناس و در حاشیه بودند. اگر یک چنین فیلمی ساخته می شد بازیگران اش از این قرار می توانست بوده باشند. ژاک دریدا جای کلینت ایستوود را می گرفت، پیش قراول تنها و مرجع بی چون و چرا با آن زلف های مکش مرگ مایش، ژان بوددریار هم گری گوری پک می بود، ترکیبی از نیک سگالی و بی تفاوتی غمگینانه اش، اما ژاک لاکان می توانست در نقش رابرت میچم بد خلق ظاهر شود، به خاطر علاقه مشترک اشان به قتل و طنز مترددشان. ژیل دولوز و فیلیکس گاتاری هم بیشتر به پل نیومن و رابرت ردفورد، این دوقلوهای خشن درمانده اما درخشان در فیلم باچ کاسیدی شباهت می داشتند تا به دوقلوهای کمیک بود اسپنسر و ترنس هیل در فیلم های وسترن اسپاگتی. اما نقش استیو مک کوئین، با آن رفتار غیر قابل پیش بین اش، با آن خنده مضطربانه اش، این کارشناس زندان، این آدم مستقل و تک تیرانداز محبوب عامه سینما روان، را فقط میشل فوکو می تواند ایفاء کند. نقش جک پلانس با آن خلق تند و تیز و آن روحیه قاطعش را جز ژان فرانسوآ لیوتار فرد دیگری نمی توانست بازی کند؛ جای جیمز استوارت با آن چهره معصومانه اما روان مالیخولیائی را فقط لوئی آلتوسز می توانست بگیرد؛ اما چه کسی بهتر از ژولیا کریستیوا می تواند جای مریل استریپ، این بانوی شجاع و آن خواهر تبعیدی را پر کند. و سر انجام نقش فی داناوی سکسی هم فقط برازنده هلن سیکوس این فمینیست آزاده و فارغ از هر قید و بند ما هم می تواند باشد».
توصیف بالا با طنز گزنده اش این را می خواهد به خواننده بفهماند که "فرنچ تئوری" شبیه یک سریال هالیوودی است که هر فیلم از این سریال را می توان به تنهائی و مستقل از دیگران دید و مدتی کوتاه سرگرم شد، خندید و یا گریه کرد و شاید چیزی هم از آن سر در نیاورد چرا که اصولاً چیزی برای فهمیدن ندارد. به هر حال همه چیز به سرعت فراموش می شود جز چهره بازیگرانی که نقش اول را بر عهده دارند، آن هم به زور تبلیغات شرکت های هالیوودی سازند فیلم برای بازارگرمی فیلم های بعدی.
در بدو پیدایش این مکتب در فرانسه، اندیشمندان پسا-مدرن اش افراد گم نامی بودند که خوانندگان آثارشان از تعداد دانشجویان رشته فلسفه دانشگاه پاریس تجاوز نمی کرد. بورژوازی جهانی که این نظریات را مفید به حال خود دید، آن را هم چون ابزاری فلسفی-سیاسی در مبارزه علیه مارکسیزم به خدمت می گیرد. ابزارهای ایدئولوژیک اش، بنگاه های تبلیغاتی اش و دانشگاه ها و مراکز تحقیقات علوم اجتماعی، عمدتاً در کشورهای انگلستان و ایالات متحده امریکا به ترویج آن ها می پردازند. اگر تا آن زمان پاریس پایتخت هنر، فرهنگ، مد و خوش خوراکی بود، حال آخرین فرآورده پسا مدرنش را با آغوش باز پذیرا می شوند و رسماً آن را "فرنچ تئوری" یعنی "تئوری فرانسوی" لقب می دهند. نشریات هالیوودی به جای مصاحبه با آلن دولن و بریژیت باردو، حال سراغ میشل فوکو، ژاک دریدا، ژیل دلوز، آلن بدیو، ژیژک و ... می روند و به خوانندگان تشنه فلسفه شان عکس های این ستارگان دنیای فلسفه را در ژست های فیلسوفانه تقدیم می کنند.
در ایران هم که رژیم آخوندی وارد مرحله پسامدرن شده است، آیت الله های معمم و مکلایش هم در حوزه های علمیه و هم در دانشگاه ها به تدریس "فرنچ تئوری" می پردازند، چرا که "شم طبقاتی ودیعه ای است الهی"! در رژیمی که رهبرش فتوا می دهد "قلم ها را بشکنید"، و در زمانی که نه تنها قلم ها را شکستند، بلکه گردن قلم به دست ها را هم شکستند، انبوه آثار نویسندگان پسامدرن نه تنها اجازه چاپ می گیرند بلکه مترجمین و مروجین این نظریات از دست آخوندهای رژیم فرهنگ پسامدرن دوست جایزه بهترین نویسندگان و مترجمین را می گیرند، بر قلم بدستان ناپسا-مدرن چون جعفر پوینده، محمد مختاری و سعید سیرجانی و ... همان رفت که رفت!
شاید بتوان گفت که اداره ممیزی وزارت ارشاد رژیم اسلامی پسا-مدرن ترین مؤسسه دولتی در دنیا است. نسخه ای از ترجمه "چنین گفت زردتشت" نوشته نیچه در اختیار دارم که در سال ۱۳۸۸ در تهران چاپ شده است. در مقدمه می خوانیم که این کتاب چاپ بیست و پنجم بوده و از زمان به روی کار آمدن رژیم اسلامی هر سال تجدید چاپ شده است. در طی سال گذشته دست کم سه ترجمه از کتاب "هستی و زمان" نوشته هایدگر معلوم الحال در ایران به چاپ رسیده اند. این در حالی است که کتاب "پیدایش و تکوین خرد در تاریخ"، به قلم نویسنده این مطلب در سال گذشته پس از دو سال انتظار، وزارت ارشاد رژیم به آن اجازه چاپ نداد. این کتاب نه به اسلام می پردازد و نه به سیاست. موضوعش بررسی تکوین خرد در تاریخ و زمینه های اجتماعی آن است، آن هم فقط در دوران یونان باستان. باید اقرار کنم که این کتاب نه تنها پسامدرن نیست بلکه اصولاً از دوهزار سال پیش هم جلوتر نمی آید.
اگر چه موضوعات مورد بحث نزد نیچه، هایدگر و اندیشمندان مکتب فرانکفورت عموماً فلسفی هستند و در ظاهر امر به سیاست نمی پردازند و یا سیاست در آن نقش بسیار فرعی دارند، اما، در "فرنچ تئوری"، این رابطه کاملاً وارونه می شود و این سیاست است که بر فلسفه غلبه دارد و به طور مستقیم و غیر مستقیم خود را دیکته می کند. علت این امر این است که اکثر چهره های سرشناس "چپ نو" و "فرنچ تئوری" به طور مستقیم و یا غیر مستقیم در رابطه با حزب کمونیست فرانسه بودند و اکثر ان ها در مرحله ای از زندگی شان عضو آن حزب بودند (آلتوسر، سارتر، فوکو و له فه وبر). بدون شناخت تاریخچه حزب کمونیست فرانسه و نقش آن در جامعه فرانسه و به خصوص در بین روشنفکران توضیح علل پیدایش "فرنچ تئوری" و تحولات آن ناممکن است.
از منظر مبارزه طبقاتی، فرانسه در میان کشورهای پیشرفته اروپائی از جایگاه ویژه ای برخوردار است و جامعه اش به دلایل تاریخ همواره کاملاً دو قطبی بوده است و این دوقطبیت از زمان انقلاب کبیر فرانسه تا همین امروز در موارد متعددی خود را نشان داده است. پس از پایان جنگ جهانی دوم و شکست فاشیزم، در فرانسه، به یمن مبارزات مسلحانه جنبش مقاوت علیه اشغال کشور توسط آلمان ها، که عمدتاً از اعضای حزب کمونیست بودند، آرای چپ و سوسیالیستی در جامعه بسیار طرفدار داشت به طوری که در مرحله ای در بعد از جنگ جهانی دوم حزب کمونیست به لحاظ کسب آرای انتخاباتی اولین حزب فرانسه بود. از این رو در دوران جنگ سرد بعد از جنگ جهانی دوم و در دهه ۱۹۵۰مبارزه علیه آرای چپ به طور عام و مارکسیزم به طور خاص در فرانسه از طریق " ایدئولوژی" راست امر ناممکنی بود. کلیه تلاش هایی از این دست همگی با شکست مواجه شدند، بارزترین آن ها عدم موفقیت ریمون آرون راست گرا، که یک روشنفکر بسیار با فرهنگ و با نام و نشانی بود. در نتیجه تنها با یک گفتمان "چپ" بود که این امر ممکن می بود، یعنی به اصطلاح "زیر آب آن را بزند". عملکرد و مواضع حزب کمونیست فرانسه، به خصوص بعد از جنگ جهانی دوم، یعنی سازش طبقاتی در زمینه سیاست داخلی و دنباله روی کورکورانه اش از کرملین در حیطه سیاست خارجی، زمینه لازم برای زایش یک "چپ نو" ضد مارکسیست را فراهم آورد.
در پی افشای جنایات استالین توسط خروشچف در کنگره بیستم حزب کمونیست شوروی در سال ۱۹۵۶، احزاب کمونیست اروپائی به تدریج از کرملین فاصله گرفتند و مشی سیاسی جدیدی را اتخاذ کردند که به "کمونیزم اروپائی" معروف شد. احزاب کمونیست ایتالیا و اسپانیا از پیشقراولان این مشی سیاسی جدید بودند. در بین احزاب کمونیست کشورهای اروپائی، حزب کمونیست فرانسه نه تنها قوی ترین بلکه هم چنین استالینی ترین آن ها بود. این حزب در درونش شدید ترین دگم های استالینی را اعمال می کرد و در سیاست خارجی حامی بی چون و چرای کرملین بود از آن جمله بودند دفاع از شوروی در سرکوب قیام کارگران در لهستان، سرکوب نظامی جنبش مردمی در مجارستان، اشغال چکسلواکی توسط ارتش سرخ، و حمایت کامل از کرملین در مناقشات بین چین و شوروی. در حیطه سیاست داخلی، شرکت حزب کمونیست در حکومت بورژوایی بعد از جنگ، دفاع از دولت امپریالیستی فرانسه در جنگ استقلال الجزایر و به خصوس موضع اش در جریان جنبش ماه مه ۱۹۶۸ هم مستقیماً و هم از مجرای سندیکای زیر نفوذش ث. ژ.ت. با پشت کردن به بیست میلیون کارگر اعتصابی و سازش با دولت راست درحال سقوط ژنرال دوگل، اوج سیاست های سازش طبقاتی اش را به منصه ظهور گذاشتند.
هر چند که پیآمد های منفی این رویدادها و عملکرد حزب بلافاصله درزندگی روزمره توده ها ظاهر نمی شوند و سال ها طول می کشد تا توده ها به پیآمدهای منفی اشان پی ببرند و از حزب فاصله گیرند، اما تأثیر این سیاست ها بر روی روشنفکران و خصوصاً روشنفکران عضو حزب بسیار سریع تر و بسیار مخرب تر است. در خلال سال های ده های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ تعداد بسیاری از روشنفکران حزب یا به خاطر بیان نظریات سیاسی مخالف خط رهبری از حزب اخراج شدند و یا خود به دلایل سیاسی آن را ترک کردند. "فرنچ تئوری" در کل واکنشی سیاسی- فلسفی در چهره ای چپ اما با محتوائی راست بود به سیاست های سازش طبقاتی حزب کمونیست و سرسپردگی اش به کرملین. یک طغیان فلسفی بود علیه استالینیزم و کل دستگاه دگماتیک دین گونه اش : ماتریالیزم مکانیکی دگماتیک جایش را به سوبژکتیویزم اگزیستانسیالیستی می دهد؛ حزب استالینی جایش را به ریزوم دولوزی (۴) می دهد؛ جای سوژه انقلاب پرولتری را قطار بی راننده و مقصد آلتوسری می گیرد؛ و سرانجام انقلاب مارکس هم جایش را به "رخداد" بدیوئی می دهد.
چپ نو : "بحران سوژه" و مقوله "از خودبیگانگی"
مارکسیزم غربی به تئوری مارکسیزم مفاهیم نوئی را وارد کرد. برخی از این مفاهیم از خارج از چارچوب مارکسیزم وارد آن شدند، عمدتاً آن مفاهیمی که از حوزه روانکاوی اخذ شده و به "مارکسیزم فرویدی" معروف شدند. ویلهلم رایش، هربرت مارکوزه و اریش فروم از سرشناس ترین مارکسیست های فرویدی بودند. پاره دیگری از مفاهیم نو از درون خود مارکسیزم سر برآوردند، برای نمونه مقوله "هژمونی" نزد گرامشی که پیشتر در آثار پاره ای از مارکسیست های کلاسیک نظیر پلخانوف و اکسلرد وجود داشت. دسترسی به نوشته های دوران جوانی مارکس، به ویژه "دست نوشته های سال ۱۸۴۴"، که برای اولین بار در اواسط دهه ۱۹۳۰ انتشار یافتند، تحول عظیمی در این حوزه به وجود آوردند. اما تا پایان جنگ جهانی دوم، به خاطر شرایط بحرانی آن سال ها، این نوشته ها توجه چندانی به خود جلب نکردند. از اوایل سال های دهه ۱۹۵۰ به بعد بود که این نوشته ها در مرکز توجه مارکسیست های غربی قرار می گیرند و اوج آن سال های دهه ۱۹۷۰ بود. لوکاچ، دلاولپ، لوفه بر، مارکوزه و سارتر از چهره های برجسته ای بودند که به این موضوع پرداختند. با موضع گیری لوئی آلتوسر علیه این نوشته های مارکس و رد آنان تحت لوای نوشته های پیشا- ماتریالیستی مارکس، باز هم بر اهمیت مسأله افزوده می شود. آلتوسر در کتاب " برای مارکس" تزی ارائه می دهد که به "گسست معرفت شناختی" نزد مارکس مشهور شد. او مدعی می شود که کتاب "ایدئولوژی آلمانی" (۱۸۴۶)، سرآغاز دوران شکل گیری ماتریالیزم دیالکتکی نزد مارکس بوده و نوشته های پیشین مارکس منجمله "دست نوشته های ۱۸۴۴" را ایده آلیستی ارزیابی می کند. نظریه "گسست معرفت شناسانه" نه تنها یک نظریه علمی ای نیست که بر اساس یک بررسی دقیق تحولات اندیشه مارکس، شکل گرفته شده باشد، بلکه آلتوسر عمدتآ آن را جهت مقابله با رقبایش در درون حزب کمونیست ابداع می کند. در این رابطه خواننده علاقمند را به نظریات مارکسیست هایی چون ارنست مندل، میشل لووی و دانیل بن سعید در کتاب " برای مارکس، علیه آلتوسر" (۵) ارجاع می دهم.
اهمیت "دست نوشته های ۱۸۴۴" برای مارکسیست های غربی در آن سال ها عمدتاً در رابطه با بحرانی بود که آنان در مارکسیزم می دیدند و در این نوشته دنبال پاسخی برای بحران می گشتند. در عین حال انتشار برای اولین بار آثاری از مارکس در طی سده بیستم، نظیر جلدهای ۲ و ۳ کتاب "سرمایه"، و یا "گروندریسه"، موجب خوانش مجدد با نگاهی دیگر کل آثار مارکس شده و فرمول بندی های جدیدی در رابطه با طرح های سیاسی را با خود به همراه آوردند.
محتوای "دست نوشته های ۱۸۴۴" با روح سال های ۱۹۷۵- ۱۹۴۵ یعنی با مقوله " از خود بیگانگی"، خوانائی داشت، چرا که مارکس در این نوشته مقوله "از خودبیگانگی" را در مرکز توجه قرار می هد. سال های بعد از جنگ جهانی دوم که مقارن شکوفائی سرمایه داری در پاره از کشورهای اروپائی از جمله فرانسه بود، را "سی ساله شکوهمند" و دوران "موج بلند رونق اقتصادی" نامیده اند. چهره فرانسه در طی این سال ها به کلی تغییر می کند. مهاجرت سریع و وسیع روستائیان به شهرها، صنعتی شدن کشور، بالا رفتن سطح زندگی توده های مردم، رشد و تعمیم آسایش و رفاه اجتماعی، همگانی شدن آموزش عالی از مشخصات آن سال ها بودند. علیرغم این بهبود در وضع توده های مردم، اما شکاف واختلافات طبقاتی، که از ویژگی های نظام سرمایه داری است، به شدت افزایش می یابند. این همه به نوعی ناهمخوانی بین امیال و مطالبات اجتماعی توده های چشم به انتظار از یک سو و تحقق واقعی آن ها از سوی دیگر می انجامد، این تضاد بین ذهنیت و عینیت، احساس " از خودبیگانگی" لانه کرده در آن را آشکار می سازد. بی جهت نیست که در طی این سال ها در فرانسه کتاب های تئوریک و رمان گونه بسیاری به نگارش در می آیند که موضوع شان "از خودبیگانگی" است، که همگی بیان گر گسست روزافزون از انتظارات فردی، و در جستجوی نوعی " اصالت" و یا "حقیقت" در جامعه ازخودبیگانه است. مه ۱۹۶۸ چندان دور نیست، جنبشی که سعی در مرمت و تعمیر این گسست از خودبیگانه داشت. از جمله مهم ترین این نوشته ها می توان از کتاب های "نقد زندگی روزمره" (۶) نوشته هانری لوفه بر، " اندیشه کارل مارکس" به قلم ژان ایو کالوه و یا (۷)"جامعه نمایش" گی دوبور (۸) نام برد. به نظر می رسد که علی شریعتی که در همین سال ها در فرانسه به تحصیل مشغول بوده، تحت تأثیر کتاب ژان کالوه قرار می گیرد و مقوله " از خودبیگانگی" را از او اقتباس می کند.
در این جا لازم است در همین رابطه به لوکاچ هم اشاره ای شود. لوکاچ در کتاب " تاریخ و آگاهی طبقاتی" از مقوله "شئی شدگی" استفاده می کند که بسیار شبیه مقوله " از خودبیگانگی" نزد مارکس در کتاب های "فقر فلسفه" و یا جلد سوم "سرمایه" است. اهمیتی که مقولۀ " از خودبیگانگی" نزد مارکسیست های غربی به خود می گیرد را می توان توسط عوامل دیگری هم توضیح داد.
در مارکسیزم " استاندارد"، آن مقوله ای که کلیدی است و در دوره های آموزشی احزاب کمونیست رسمی آموزش داده می شود مقوله اقتصادی " استثمار" است. استثمار به معنای غصب ارزش افزونه، یعنی آن بخشی از کار انجام شده توسط مزدبگیری که صاحب سرمایه آن را برای خود نگه می دارد. استثمار مقوله ای است اقتصادی، هر چند که پیآمدهایش بسیار وسیع تر از حوزه اقتصادی است ولیکن به هر حال یک مقوله اقتصای است. این مقوله، و هم چنین کل ساختارهای اقتصادی- اجتماعی که آن را نمایندگی می کنند گرایش عمده در همه انگشت گذاشتن بر ستم اقتصادی و برجسته ساختن آن دارد، یعنی ستمی اقتصادی ای که یک کارگر مزدبگیر متحمل می شود. از دید یک "مارکسیست استاندارد" جبهه اصلی نبرد صحنه نبرد "کار و سرمایه" است و سایر اشکال ستم نظیر سلطه مردانه، استعمار، ستم بر اقلیت ها و .... در "جبهه فرعی" طبقه بندی می شوند. در نیمه دوم سده بیستم شاهد تکثیر "جبهه های فرعی" هستیم : مبارزات زنان (فمینیزم موج دوم)؛ جنبش جوانان؛ جنبش های رهائی بخش ملی؛ جنبش های هم جنس گرایان؛ و اکولوژی سیاسی یا سیاست محیط زیستی. به نظر می رسد که با ظهور این جنبش های فرا- اقتصادی از اهمیت مقوله اقتصادی " استثمار" کاسته می شود. بدین ترتیب در چنین شرایطی مقوله " از خودبیگانگی"، هم چون چتری که می تواند همه این ستم ها را در زیر خود جای دهد، جای مقوله استثمار را می گیرد. تثبیت سرمایه داری در این سال های "رونق اقتصادی"، که از اعتبار پیش بینی سقوط قریب الوقوع نظام سرمایه داری کاسته بود، هم مزید بر علت می شود.
افزون آن که در طی این سال ها شاهد بی اعتمادی فزآینده ای روشنفکران و مبارزان نسبت به طبقه کارگر صنعتی و تشکلات سیاسی و سندیکایی اش که قرار است آن طبقه را نمایندگی کنند، هستیم. بر تعداد مبارزاتی که از صفوف تشکلات مبارزاتی کلاسیک فاصله می گیرند و در پی آن هستند که "سوژه های" اجتماعی نو بیابند، دائما افزوده می شود، سوژه هایی نظیر زنان، دانشجویان، دیوانگان (فوکو و گاتاری)، زندانیان (فوکو)، مطرودین جامعه (مارکوزه) و یا حتی صرفاً بخش کوچکی از طبقه کارگر (تونی نگری و بدیو). بدین ترتیب می توان مدعی شد که برای بخشی از چپ به لحاظ تئوریک مقوله " از خودبیگانگی" به همگرائی مبارزات اجتماعی و سیاسی از جنس های متفاوت انجامید. برای این "چپ نو" بین بحران "سوژه های رهائی بخش" و مقوله " از خودبیگانگی" ارتباط تنگاتنگی وجود دارد.
به موازات این نظریه ها، در کشورهای انگلوساکسون هم شاهد پیدایش یک چند تئوری های فرهنگی - مارکسیستی یا تئوری "روبناها" هستیم. مارکسیزم "فردگرایانه" تامپسون وهیل، "مطالعات فرهنگی" توسط ریموند ویلیامز و هال، مارکسیزم "زیباشناختی" جمیسون و ایگلتون در انگلستان، و یا جامعه شناسی فرهنگ پی یر بوردیو در فرانسه، جملگی نشانه هائی هستند از اهمیت "روبناها" در مارکسیزم غربی و تئوری انتقادی. البته اهمیت این مسأله از کشوری به کشور دیگر فرق می کند. در ایالات متحده امریکا که جنبش کارگری بسیار ضعیف است و از احزاب کارگری در آن کشور خبری نیست، توجه به وجه فرهنگی غلبه دارد. مبارزین اجتماعی و سیاسی در این کشور، محروم از تشکلات سیاسی مناسب، ناگزیر به هنر، فرهنگ و حتی دانشگاه متوسل می شوند. دقیقا به همین خاطر است که وقتی در کشورهای اروپایی احزاب سیاسی چپ تضعیف و یا ناپدید می شوند، "ضد فرهنگ" در ایالات متحده امریکا کماکان بر جا باقی می ماند.
"چپ نو" و قدرت
یکی از جنبه های مهمی که چپ نو را از چپ کلاسیک متمایز می کند، مسأله "قدرت" است. در طی نیمه اول سده بیستم مفهوم قدرت نزد تئوری انتقادی و خصوصاً نزد مارکسیزم از انقلابات ۱۹۰۵ و ۱۹۱۷ روسیه منتج می شد. در این بینش به امر کسب قدرت دولتی از طریق یک انقلاب و پژمرده شدن تدریجی بعدی آن، اهمیت کلیدی داده می شود. دولت به مثابه ابزار سلطه طبقاتی بورژوازی محسوب می شود و پرولتاریا به ناچار باید توسط یک قیام مسلحانه توده ای آن را به چنگ آورد. در یک کلام، نحوه رویاروئی طبقه کارگر با بورژوازی در تحلیل نهائی از نوع نظامی است. ابزار پرولتاریا در این نبرد آن حزبی است که منافع طبقاتی پرولتاریا را بیان می کند، اکثر توده های زحمتکش را در پشت خود دارد، و در لحظه مناسبی که رژیم حاکم دچار بحران می شود، برای کسب قدرت توسط توده ها وارد صحنه می شود. بحران در حالی که محصول تضادهای درونی نظام اجتماعی است، در عین حال خود پیآمد انباشت تدریجی قدرت نزد طبقه کارگر هم می باشد. این نکته را تروتسکی در کتاب " تاریخ انقلاب روسیه" چنین توضیح می دهد : « تدارک تاریخی یک قیام در دوران پیشا انقلابی به آن جا می انجامد که طبقه ای که مقدر است که یک نظام اجتماعی نوینی را متحقق سازد، بخش مهمی از قدرت دولتی را به نقد در دستان خود متمرکز کرده و در این در حالی است که دستگاه رسمی هنوز در دست صاحبان قدیمی اش باقی مانده است. این نقطه شروع یک قدرت دوگانه انقلابی است».
در طی سال های دهه های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ مفهوم "قدرت" اشکال پیچیده تری به خود می گیرد. در سال های پس از جنگ جهانی دوم احزاب کمونیست در کشورهای اروپائی در نظام بورژوایی این کشورها ادغام می شوند و این امر به تدریج به رها کردن اصل کسب قدرت دولتی از طریق قیام می انجامد. این گرایش سیاسی که به نام "کمونیزم اروپائی" مشهور شد عمدتاً در کشورهای ایتالیا، فرانسه و اسپانیا شکل می گیرد. "کمونیزم اروپائی" در یک کلام به معنای گسست از الگوی شوروی بود. این گسست تئوریک بیشتر در جهت به نمایش گذاشتن یک سیاست خارجی مستقل از کرملین بود تا رعایت حقوق دموکراتیک در درون حزب و دموکراتیزه کردن رژیم داخلی حزب. اتخاذ این مشی جدید " انتقال دموکراتیک به سوسیالیزم" توسط احزاب کمونیست به آن ها اجازه می داد تا با سوسیال دموکراتیک اصلاح طلب به یک سلسله ائتلاف های استراتژیک برسند. پیآمد این مشی جدید "کمونیزم اروپائی" در فرانسه عبارت بود از تجربه موسوم به " اتحاد چپ"، یک ائتلاف انتخاباتی بین حزب کمونیست و حزب سوسیالیست، که سرانجام در انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۹۸۱ موجب پیروزی میتران از حزب سوسیالیست می شود. در ایتالیا هم این سیاست به "سازش تاریخی" معروف شد که به ائتلاف حزب کمونیست با حزب راست دموکرات مسیحی انجامید. مشی سیاسی "کمونیزم اروپائی" که به تدریج توسط اکثر احزاب کمونیست اتخاذ شده، هر چند در این جا و آن جا گاهی به لنین استناد می کنند ولیکن در مجموع برش کاملی بود از بلشویزم، حتی در نسخه رادیکال ترش نزد نیکوس پولانزاس.
در طی این سال ها در کشورهای واپس مانده موسوم به جهان سوم، الگوی استراتژیک جنبش های رهائی بخش غالبا ملهم بودند از انقلاب چین، انقلاب الجزایر و یا انقلاب کوبا. مائوئیزم عمدتاً بر نقش دهقانان تکیه داشت، یعنی در کشورهایی که نقش روستاها بر شهرها می چربید. تئوری "جنگ خلقی طولانی" مدون توسط مائو متکی است بر یک رویاروئی طولانی و مسلحانه بین نیروهای خلق و ضد خلق برای آزادی تدریجی مناطق روستایی توسط ارتش خلق. مقولۀ خلق نزد مائو هم ائتلافی بود از چهار طبقه دهقانان، کارگران، خرده بورژوازی و بورژوازی ملی. در ایران بلافاصله پس از انقلاب ۱۳۵۷ هم از نظر مائوئیست های ایرانی، خمینی، بنی صدر، بازرگان و رفسنجانی از آن جا که هر یک نماینده یکی از مؤلفه های خلق آنان بودند، هر کدام در مرحله ای توسط مائوئیست های ایرانی مورد حمایت سیاسی و حتی نظامی واقع شدند! در پاره ای ا ز کشورها هم جنبش چریکی متکی بر جنگ شهری کم وبیش مطابق الگوی انقلاب کوبا شکل گرفت.
وضعیت کشورهای اروپائی در نیمه دوم سده بیستم کم ترین شباهتی نه به اوضاع روسیه زمان انقلاب سال ۱۹۱۷ داشت و نه به جامعه چین معاصر، نه نظام سیاسی آن ها یکی بودند و نه ساختار جوامع شان. از این رو مسأله قدرت اذهان بسیاری از اندیشمندان مارکسیست در کشورهای غربی را به خود مشغول می کند. گرامشی، آدورنو و آلتوسر از چهره های برجسته سه دیدگاه مختلف بودند. از نظر آلتوسر "دستگاه ایدئولوژیک دولت" (یعنی خانواده، مدرسه و کلیسا)، که متمایز از " ابزارهای سرکوب دولتی" (پلیس و ارتش) هستند، نقش اصلی شان بازتولید اشکال نامتمرکز قدرت است. از نظر هورکهایمر و آدورنو هم "صنابع فرهنگی"، که از قماش دیگری هستند، نقش مشابه ای را بازی می کند. گرامشی از همان سال های دهه ۱۹۲۰ مفهومی از قدرت را می پروراند که در آن برای بخش غیر دولتی قدرت یعنی "جامعه مدنی" جایگاه مهمی قائل می شود. نظریات گرامشی بعدها در دهه ۱۹۶۰ توسط دیگران پی گرفته می شوند و تکامل می یابند. از همین رو است که در تکامل تئوری انتقادی در بین مارکسیست ها به گرامشی بیش از سایرین ارجاع می شود. گرامشی در رابطه با دولت و جامعه مدنی جمله معروفی دارد:
« در خاور دولت همه چیز است، جامعه مدنی بدوی و ژلاتینی است. در باختر بین دولت و جامعه مدنی در شرایط عادی یک رابطه متوازن برقرار است. اما دریک وضعیت متزلزل، دولت یک ساختار قرص و محکمی از جامعه مدنی را در مقابل خود می بیند. در غرب دولت چیزی نیست جز یک سنگر در خط مقدم که در پشت آن یک ردیف استحکامات و پناهگاه ها وجود دارند».
از نظر گرامشی در جوامع غربی قدرت صرفاً در نهاد های دولتی متمرکز نشده اند، بلکه در کل بدنه جامعه جا دارد. این تفاوت ماهیت قدرت در "خاور" و در "باختر"، با دو محتوا و موقعیت متفاوت، فقط جنبه جغرافیایی نداشته بلکه وجه سیاسی هم دارد. برای گرامشی این تفاوت پیامد های استراتژیک مهمی در بر دارند، از جمله آن که در غرب صرفاً "جنگ جنبشی" کافی نیست و برای سرنگون کردن نظام سیاسی به یک سلسله "جنگ های موضعی" هم نیاز است که "جنگ جنبشی" یک جنبه از آن می باشد. "جنگ موضعی" در برگیرنده یک بعد "فرهنگی" مهمی است. گرامشی در ادامه مطلب بین بٌعد تئوریک نظریه قدرت نزد لنین و "جنگ موضعی" مورد نظر خودش رابطه برقرار می کند. واضح است که نه لنین ابعاد غیر دولتی قدرت را نادیده انگاشته بود و نه گرامشی منکر اهمیت قدرت دولت می شود. بررسی های اخیر در باره نوشته ها گرامشی نشان می دهند که او عمیقاً یک لنینیست بود، اما به روش خودش.
در نیمه دوم سده بیستم تلاش های بسیاری در جهت زدودن و مخدوش کردن رابطه دولت با قدرت و جامعه انجام گرفت، به ویژه از سوی فیلسوفان "فرنچ تئوری". این فیلسوفان بسیار تلاش کردند تا نظریه مارکسیستی دولت و قدرت را به سوی افق های دیگری سوق دهند. میشل فوکو بیشتر از هرکسی در این راه قدم برداشت. نزد فوکو مقوله "میکرو قدرت ها" و یا "ریز- قدرت ها" (۹) نقش کلیدی دارد. او مدعی است که قدرت در دولت متمرکز نشده است بلکه در درون جامعه پخش و حل شده است. قدرت نه در نهادهای دولتی بلکه در نهادهای "میانجی" نظیر مدرسه، دانشگاه، بیمارستان، زندان، تیمارستان لانه کرده است. از نظر فوکو این نهادهای "میانجی" انسان را به گونه ای می پرورانند که انسان ها در رابطه قدرت ادغام شوند. فوکو در بسط و ادامه این نظریه تا به آن جا جلو می رود و تلاش دارد این ایده را به ما بقبولاند که قدرت فاقد "سوژه" است، یک باور کاملاً ساختارگرا. در الگوی لنینی قدرت، سوژه قدرت "دولت" است و در تحلیل نهائی طبقه بورژوا، که دولت آن را نمایندگی می کند (البته به گونه ای غیر مستقیم).
پیآمدهای استراتژیک نظریه قدرت فوکوئی بسیار مهم اند. از آن جایی که رویاروئی با "دولت" زمانی می تواند معنی داشته باشد و مطرح شود که "دولت" از قدرت مؤثری برخوردار باشد، حال اگر قدرت در دولت متمرکز نباشد و در تمام زوایای جامعه پراکنده شده باشد، دیگر مبارزه علیه قدرت لزوماً نه متمرکز است و نه اصولاً علیه دولت. از نظر فوکو فضای اعتراضات چندگانه است و از همین رو بازیگران آن هم چند گانه اند و در نتیجه این اعتراضات علیه آن ها هیج گاه سرانجام نمی گیرند. از منظر جنبش کارگری یک رویاروئی نهائی وجود دارد که در لحظه مناسب به وقوع می پیوندد و کار را باید یک سره کرد، که اصطلاح معروف " نبرد نهائی" نماد آن است. نزد فوکو چنین "لحظه نهائی" وجود ندارد و اصولاً در نظریه فوکوئی قدرت چیزی به نام تضاد و یا مبارزه آنتاگونیستی وجود ندارد. تئوری قدرت فوکو از جنس "فردگرایانه" است و نه از جنس "ذات گرایانه". اکثر اندیشمندان ساختارگرا و پسا- ساختارگرا پیرو این اندیشه اند. مقوله "ریزوم" نزد دولوز و گاتاری از برجسته ترین نمونه های چنین تفکری است، به همین ترتیب نظریه "جامعه کنترول"(۱۰) نزد تونی نگری و دولوز.
تئوری قدرت میشل فوکو یک نمونه کامل تئوری قدرت نزد "چپ نو" است. برای این چپ، آرمان رسیدن به سوسیالیزم، انقلاب سیاسی، انقلاب اجتماعی، کسب قدرت و اجتماعی کردن ابزار تولید و در یک کلام برقرای یک جامعه بهتر و برابر دیگر دغدغه خاطرش نیست. مشغولیت فکری اش رهائی انسان از خودبیگانگی در زندگی روزمره، در روابط خانوادگی، در مناسبات جمعی و در مناسبات اش با انسان های دیگر است. چپ نو آن چنان جوانب هستی، زندگی روزمره و عوامل پیش پا افتاده را سیاسی می کند که اصولاً سیاست دیگری باقی نمی ماند. سیاسی شدن امر جنسی یک نمونه بارز آن است. نوشته های هانری لوفه یر یک نمونه کاملاً گویای چنین برخوردی است. انتقادات به جا اما غلو شده این اندیشمندان تا بدان جا پیش می رود که اصولاً کلیه اشکال تشکیلات سنتی مبارزاتی، خواه از نوع سوسیال دموکرات و خواه سانترال دموکراتیک چپ را به نفع تشکلات فاقد سلسله مراتبی بی در و پیکر، بی هدف، بی برنامه، بی تاکتیک و بی استراتژی فدا می کنند. جنبش موسوم به آلترموندیالیست های دهه ۱۹۹۰، که تجسم عینی نظریه های "ضد قدرت" بود و یا نمونه اخیر "شب های بیدار" پاریس دو نمونه آشنا می باشند.
ذکر این نکته هم شایان توجه است که میشل فوکو که در باره همه نهادهای ایدئولوژیک، چون زندان، بیمارستان، تیمارستان و نظایر آن ها مطالب بسیار نوشت، اما این نظریه پرداز " اپیستمه" و "دانش-قدرت" در باره مهم ترین نهاد ایدئولوژیک جوامع سرمایه داری پیشرفته معاصر، یعنی دانشگاه ها، که خود و امثال خودش در آن جا به ترویج نظریاتشان می پردازند، چیزی ننوشت!
ساختارگرایی
از ویژگی های چپ نو، تکثیر انواع جریاناتی فلسفی- سیاسی ای است که از جریان مادر زاده می شوند. چپ نو موجود پر زاد و ولدی است که فرزندانش به علت بی رمقی و ازدحام زیر دست پای یکدیگر له می شوند. از جمله اند: مکتب فرانکفورت؛ اگزیستانسیالیزم؛ ساختارگرائی؛ پسا-ساختارگرائی؛ ساختارشکنی؛ اوپرائیزم؛ آلترموندیالیزم و ... همان طور که پیش تر هم گفته شد چپ نو محصول بحران در احزاب کمونیست، در تشکلات سندیکائی وابسته به آن ها، و در یک کلام عدم اعتماد توده های زحمتکش به آن ها بود.
نظریه های انتقادی در دوران پس از جنگ جهانی دوم را می توان به دو گروه کاملاً متمایز از هم تقسیم بندی کرد؛ آن گروه هایی که به یک تشکل وابسته بودند و یک گروه سیاسی نمایندگی شان می کرد؛ و آن دیگرانی که "مستقل" بودند و فاقد هر گونه تشکل سیاسی، که در واقع ضد تشکل بودند. از دهه ۱۹۶۰ به بعد نظریه ای که نقش سیمان وحدت دهنده نظریات متنوع ضد تشکل را بازی کرد به ساختارگرائی مشهور شد. پیش ترها تئوری های انتقادی مکتب فرانکفورت و اگزیستانسیالیزم همین نقش را ایفاء کرده بودند. اما این که یک جریان فکری فاقد یک پایگاه اجتماعی باشد، یعنی یک تشکل سیاسی آن را نمایندگی نکند، به هیچ وجه به معنای آن نیست که در آن مقطع از زمان از نفوذ برخودار نیست، اگر چنین می بود دیگر نام و نشانی از آن باقی نمی ماند و به ورطه فراموشی سپرده می شد. این نکته در مورد ساختارگرایی کاملاً صادق است، با آن که هیچ تشکلی از خود نداشت اما در طی سال های ۱۹۴۰ - ۱۹۷۰ نه تنها از نفوذ بسیار بالائی برخوردار بود، بلکه بر تئوری های انتقادی دهه های بعد هم بی تأثیر نبود. در واقعیت امر در طی این سال ها ساختارگرائی پا به پای مارکسیزم بر تئوری های انتقادی تأثیر گذارد.
دست کم می توان چهار ویژگی برای ساختارگرائی قائل شد. نخستین ویژگی عبارت است از وارد کردن الگوهای زبانی به حوزه علوم اجتماعی، عمدتاً تئوری ساختاری زبانی سوسور. کلود لووی استروس پایه گذار ساختارگرائی در فرانسه با مطالعه جوامع اولیه، قرابتی بین ساختارهای این جوامع و ساختار زبان می بیند. لاکان هم مدعی می شود که ساختار ناخودآگاه ذهن انسان هم همان ساختار زبان را دارد. نظریه نشانه شناسی رونالد بارت جامعه را در کل در قالب سیستم های "نشانه ها" توضیح می دهد. توسل به الگوهای زبانی نزد ژاک دریدا به اوج خود می رسد. او تا به آن جا پیش می رود که می گوید: « هیچ چیز خارج متن وجود ندارد». در زبان شناسی سوسوری معنی دال در یک جمله توسط جایگاه آن کلمه در آن جمله و در رابطه با بقیه کلمات است که تعیین می شود. یعنی ترتیب قرار گرفتن یک کلمه در یک جمله است که معنی اش را تعریف می کند و هیچ ربطی به عوامل خارج ازمتن ندارد، یعنی فاقد ارزش مکانی-زمانی و یا تاریخی- اجتماعی است. ساختارگرایان فرانسوی از این هم جلوتر می روند و مدعی می شوند که اصولاً هیچ رابطه ای بین زبان و واقعیت وجود ندارد. وقتی دریدا می گوید: «هیچ چیزی خارج از متن وجود ندارد» در واقع همان نکته ای را که میشل فوکو مدعی است تکرار می کند، بدین معنا که پیوند بین "واژه ها" و "چیزها" توسط یک " اپیستمه" میانجی می شود.
تخریب حقیقت، انکار و نفی آن دومین ویژگی ساختارگرایی است. ساختارگرایان علم مدرن و پیش فرض هایش را زیر پرسش می بردند. این نفی علم مدرن به واقع خود منتج از فرضیه کلی تر دیگری است که توسظ فرانسوا لیوتار درسال ۱۹۷۷ در کتاب " شرایط پسا-مدرن"(۱۱) بیان شد. این تز که به نام "پایان روایت کلان" مشهور شد، قرابت بین ساختارگرایان و پسامدرنیزم را نشان می دهد.
"علیت گرائی" سومین ویژگی ساختارگرائی است. ساختارگرایان اصرار بر نوعی جبرگرائی تاریخی دارند و رد هر گونه "تصادف" در تاریخ نزد آنان امر کاملاً شناخته شده ای است. بر هر یک از کتاب های " آنتروپولوژی" - استروس، "|میتولوژی" - بارت، "واژه ها و چیزها" - فوکو و "خوانش سرمایه" -آلتوسر، به نوعی اشکالی از جبرگرائی تاریخی و ابژکتیویتیزم تاریخی سایه افکنده است. بن مایه هر چهار کتاب نامبرده بر تحلیل از "نامتغیر های ساختاری" جامعه در درازمدت استوارند. به واقع ساختارگرایان ادامه دهندگان راه پوزیتیویست های کلاسیک چون اگوست کنت و دورهایم بوده و تا حدودی متأثر از سن سیمون هستند.
چهارمین و مهم ترین ویژگی ساختارگرائی نقد و رد "سوژه" است که از "ضد انسان گرای"اش سرچشمه می گیرد. میشل فوکو در بخش نتیجه گیری کتاب "واژه ها و چیزها" به سبک مرادش نیچه، مرگ انسان را اعلام می کند و در ادامه مطلب می نویسد : « انسان دیگر آن مسأله قدیمی ما نیست، و اصولاً آن ثابتی که در برابر شناخت انسان قرار داشت هم نمی باشد.... انسان یک اختراع جدید است که تبارشناسی اندیشه به ما نشان می دهد که تاریخ این اختراع دوران جدید است و شاید هم پایانش همین روزها فرا رسد». اما آلتوسر هم به صراحت و به دفعات اصطلاح "ضد انسان گرایی تئوریک" را به کار می گیرد. از نظر آلتوسر تاریخ عبارت است از "یک فرآشد فاقد سوژه و بی پایان". او بر این نکته تأکید دارد که اگر روزی یک مبارزه طبقاتی هم رخ دهد، هیچ سوژه رهائی بخشی نمی تواند وجود داشته که موتور آگاه آن باشد. لووی استروس یکی دیگراز اعضای محفل چهارنفره ساختارگرایان در رابطه با سوژه می نویسد: « سوژه، این بچه لوس و ننر غیر قابل تحمل، در حالی که می خواست که توجه ما را منحصراً به خودش جلب کند، صحنه فلسفه را برای مدت بس طولانی اشغال کرده و مانع از هر نوع کار جدی ای شده است». به واقع "ضد انسان گرائی" فوکو، آلتوسر و استروس در اصل انسان گرائی به طور اعم و "اگزیستانسیالیزم" سارتری به طور اخص را هدف حملات خود قرار داده بودند. سارتر رقیب فلسفی نسل پیشین تر بود که ساختارگرایان کمر به نابودی فلسفه اش بسته بودند.
رودایدهای مه ۱۹۶۸ در فرانسه که همه ساختارگرایان را غافلگیر می کند، پایه های تئوری ساختارگرائی را می لرزاند. آلتوسر مجبور به انتقاد از خود می شود و دیگران هم به بازنگری جدی نظرات خود می پردازند. ژیل دولوز ساختارگرا به سرعت از ساختارگرائی دور می شود و با توسل به مقوله "میل" به نوعی فلسفه ویتالیزم (زندگی گرائی) روی می آورد. ژیل دولوز با نگارش کتاب " آنتی اودیپ" پایه های پسا-ساختارگرائی را بنا می نهد. آلتوسر هم پس از انتقاد از خود با ساختارگرائی بدرود می گوید و به "ماتریالیزم الله بختگی" و یا "ماتریالیزم تلاقی" روی می آورد، یعنی تا سطح ماتریالیزم اپیکوری سده سوم پیش از میلاد عقب می نشیند. اما میشل فوکو هم که قرار بود جای مارکس را بگیرد، در طی یک مصاحبه به این تز می رسد که وظیفه یک فیلسوف آن است که یک "خبرنگار متعالی" شود. او در راستای اجرای فلسفه جدیدش به عنوان روزنامه نگار نشریه ایتالیایی کوریر دولاسرا روانه ایران می شود و در اثبات تزهای ضد مارکسیستی اش به دستبوس رهبران رژیم اسلامی می رود و در ستایش خمینی و اسلام به هذیان گوئی می پردازد. بدین ترتیب با استحاله ساختارگرائی به پسا-ساختارگرائی توسط همان اندیشمندان ساختارگرا، دترمینیزم ساختارگرایی اولیه جایش را به یک فلسفه تاریخ می دهد که رخداد و عَرض جای جبر را می گیرد. آخرین نمایندگان این فلسفه "الله بختگی" هم آلن بدیو، اسلاوی ژیژک و ژاک رانسی-یر می شوند که هر سه مائوئیست های سابق پیرو آلتوسر جبرگرا بودند. چه پشتک و واروی فلسفی سریعی برای سرگرمی تماشاچیان فلسفه دوست!
مه ۱۹۶۸: از ساختارگرائی تا پسا-ساختارگرائی
سال های ۱۹۵۰ - ۱۹۶۰ سال های رواج ساختارگرائی کلاسیک بود، سال های رونق اقتصادی و شکوفائی سرمایه داری در فرانسه، سال های صنعتی شدن شتابان فرانسه، در یک کلام سال های مدرن شدن فرانسه نیمه روستائی. طوفان عظیم وغیر مترقبه مه ۱۹۶۸ کاخ شنی ساختارگرایان را به سرعت فرو می ریزد. همان کسانی که تا آن زمان از "ساختارهای محکم" و "ثابت های تئوریک" جامعه سخن می گفتند و سخت به آن ها چسبیده بودند، همان هایی که "مرگ سوژه" را اعلام کرده بودند و تاریخ را به مرخصی ابدی فرستاده بودند، به همان سرعت که جنبش مه ۱۹۶۸ روی داد به همان سرعت هم ساختارگرائی را رها کردند و یک شبه پسا-ساختارگرا را ابداع کردند. معجزه مه ۱۹۶۸ دگماتیک های نابینا را شفا داد. دست کم در رویداد مه ۱۹۶۸ در فرانسه دو ویژگی اصلی می توان مشاهده کرد. نخست خصلت "انسان گرائی" اش بود که عمدتاً طغیانی بود علیه "از خود بیگانی" انسان در جامعه سرمایه داری. ژان لوک گودار، فیلم ساز مترقی فرانسوی، در فیلم " دختر چینی"، روایت خود از جنبش مه ۱۹۶۸ را چنین به تصویر در می آورد : در این فیلم که بازیگر اصلی اش یک دختر جوان مائوئیست است در یک صحنه تظاهرات خیابانی، بر کتاب "واژه ها و چیزها" نوشته میشل فوکو گوجه فرنگی گندیده پرتاب می کند و تظاهرکنندگان هم کتاب را لگدمال می کنند. میشل فوکو در زمان رویدادهای مه ۱۹۶۸ در فرانسه نبود تا خود از نزدیک واکنش دانشجویان معترض به فلسفه اش را لمس کند و از خشم آنان در امان ماند.
ویژگی دوم جنبش مه ۱۹۶۸ این بود که یک رویداد سریعی بود و به اصطلاح ژیل دولوز یک "رخداد" بود، درست برخلاف نظریه ساختارگرایان که بر "دراز مدت"، و "نامتغیرهای ساختاری" جامعه تأکید داشتند. لوسین گلدمن در همین رابطه نوشت: « ساختارها به خیابان ها سرازیر نمی شوند». آری این سوژها هستند که خیابان را تسخیر می کنند، حتی اگر برای زمانی نه چندان طولانی.
رویداد ها مه ۱۹۶۸ نقطه عطف بسیار مهمی در چپ اروپائی در همه اشکالش بود. احزاب کمونیست رسمی که معرف "چپ کهنه" بودند، یعنی تا بیخ و بن استالینستی، حتی در شکل کمونیزم اروپائی اش، که تا آن زمان از پایه های اجتماعی نسبتاً وسیعی برخوردار بودند، به واسطه سیاسیت سازش طبقاتی اشان به سرعت پایه اشان را از دست می دهند. در بعضی از کشورها بازهم سیاست ها راست تری را اتخاذ می کنند و حتی تغییر نام می دهند، و در برخی از کشورها از صحنه سیاست خارج و منحل می شوند. در فرانسه حزب کمونیست و سندیکای وابسته اش ث . ژ . ت. به واسطه سازش طبقاتی و پشت کردن به جنبش مه ۱۹۶۸ به سرعت پایه های توده ای شان را از دست می دهند. گروه های مائوئیستی که آلتوسر پدر تئوریک و فلسفی اشان بود در پی رویدادهای انقلاب فرهنگی در چین و شکست "باند چهار نفره" به رهبری زن مائو، همگی کله پا می شوند، رهبران شان را نه تنها به رد مارکسیزم-لنینیزم واداشت، بلکه اکثر آن ها به سرعت ضد مارکسیزم های دوآتشه و سخنگوی راست ترین جناح سرمایه جهانی و صهیونیزم شدند.
"فرنچ تئوری" مجموعه ای است از آرای یک دوجین اندیشمندان ناهمگن فرانسوی که با آن که در زمینه های مختلف نظریات متفاوت ارائه دادند، اما همگی آنان در سه موضع سلبی اشتراک نظر داشتند: نقد "سوژ"؛ مخالفت با برنمائی و امر نمایندگی، و مخالفت با تداوم تاریخی. اصل و نسب فلسفی شان به نیچه، هایدگر و فروید می رسد و لُب کلام فلسفی شان هم نقد " تئوری انتقادی" و رد آن است، و هر آن چه را که در سنت فلسه انتقادی آلمانی است به زیر پرسش می برند. قطار بی راننده و بی مقصد "فرنچ تئوری" وقتی به ایستگاه مه ۱۹۶۸ می رسد از خط خارج شده و سرانجام همه سرنشینان اش لت و پار می شوند. در این سفر دور و درازش در آخرین ایستگاه به آلن بدیو می رسد که هم چون رعدی در آسمان بی ابر می غرد!
1- میشل فوکو اولین فردی بود که انقلاب ضد دیکتاتوری و ضد سلطنتی در ایران را "انقلاب اسلامی" مینامد و جانب اسلام علیه مارکسیزم را گرفت. او با این موضع گیری اعتراضات بسیاری از سوی روشنفکران فرانسوی به ویژه دانیل بنسعید را علیه خود برمیانگیزد. متن
2-Nouveau Philosophes – Nouvelle Philosophie. متن
3-François Cusset, French Theory, La Découverte/Poche, 2005. متن
5-Contre Althusser, pour Marx, Editions de La Passion; 1979, Paris. متن
6-Henri Lefebvre, Critique de la vie quotidienne, Paris, Grasset. متن
7-Jean-Yves Calvez, La Pensée de Karl Marx, Paris, 1956. متن
8- Guy Debord, La Société du spectacle, éditions Buchet/Chastel, Paris, 1967. متن
10-La société de contrôle. متن
11-Jean-François Lyotard, La condition postmoderne, Paris, Les éditions de minuit, 1979. متن