چگونه مارکس بی معنا می‌شود

 
  چاپ

چگونه مارکس بی معنا می‌شود

نویسنده:ارنست مندل

 مترجم:شیرین پارسایی

 

 

  ‏1-‏ مقدمه

 

پروفسور جان الستر می‌گوید مارکس و مارکسیست‌ها بین دو روش متفاوت "فردگرایی روشمند" و "جمع گرایی روشمند" به‌ ‏واقع طرفدار "فردگرایی روشمند" هستند. او "فردگرایی روشمند" را این گونه تعریف می‌کند‎:‎

 ‏"در علوم اجتماعی، سه رده تبیین دیده می‌شود. نخست، تبیینی علّی که درباره حالت‌های ذهنی نظیر آرزوها و ‏باورهاست... سپس، تبیین نیت کنش¬های فردی، که به آرزوها و باورهای نهفته در پس کنش¬ها می‌پردازد؛ و ‏سرانجام، تبیینی علت ‌و معلولی از مجموعه پدیده‌های براساس کنش‌های فردی. سهم مارکسیست‌ها در روش ‏های علوم اجتماعی عمدتاً در این نوع آخری است1‏‎.‎‏"‏

 به بیان روشن‌تر‎:‎

 ‏... آموزه هایی که برطبق آن همه پدیده‌های اجتماعی (ساختار آن ها و دگرگونی آن ها) در اصل فقط (!) براساس ‏افراد- ویژگی های‌شان، هدف‌های‌شان، باورهای‌شان و کنش‌های‌شان - توضیح‌پذیر ند‎.‎

 کم ترین چیزی که در این باره می‌توان گفت این است که در توصیف نظریه‌ای که با این اصل که: "تاریخ همه دوران ها تاریخ ‏مبارزات طبقاتی است"، شناخته شده، فروکاستن همه پدیده‌های اجتماعی صرفاً به کنش‌ها و باورهای فردی، کمی متناقض ‏می‌نماید.‏

 

درست است که یک حکم متناقض را به صرف تناقضش نباید بدون تأمل کنار گذاشت و هم چون هر حکمی باید بتوان آن را با ‏داده ‌ها سنجید. برای الستر متاسفیم که فرض متناقض‌نمای او چنین سنجشی را تاب نمی‌آورد. یک مرور و بررسی کلی و ‏عینی نوشته‌های مارکس مسجل می سازد که فرض الستر نه به اندیشه مارکس ربط دارد و نه قادر است حرکت واقعی ‏تاریخ را توضیح دهد‏

 

 

 ‏‏2‏‏- فشار غیر قابل مقاومت شرایط اجتماعی‏

 

 

 نمی‌خواهم بگویم مسأله رابطه میان کنش های فردی و کنش های گروه های اجتماعی و یا هم چنین رابطه میان منافع، ‏اهداف و باورهای فردی و منافع، اهداف و باورهای گروه های اجتماعی، مسئله‌ای واقعی نیستند. من به یک جنبه این ‏مسئله بطور جامع در جایی دیگر پرداخته‌ام2. اما اصولاً اشکال در نحوه طرح مسئله است. چرا که چیزهایی که برای الستر از ‏یک جنس می باشند به دو مجموعه پدیده های متفاوتی تعلق دارند، هرچند که غالباً درظاهر مجموعه‌ای مرکب به نظر می ‏رسند. روان شناسی و جامعه‌شناسی یک علم واحد نیستند حتی در همسایگی هم نیز نیستند. این دو علم با داده‌های ‏تجربی متفاوتی سروکار دارند و به جنبه‌های متفاوتی از زندگی، تجارب و تحولات انسانی می‌پردازند. این آن چیزی است که ‏الستر تلویحاً رد می‌کند و این همان جایی است که پای استدلالش می لنگد.

 

الستر با فرمولی من درآوردی که مانع رویکرد درست به مسأله می شود به بیراهه می‌رود:‏

 در "جمع گرایی روشمند" فرض بر این است که نهادهایی فراتر از فرد وجود دارند که در توضیح پدیده‌ها مقدم بر فرد ‏هستند. از این رو نقطه شروع برخورد به پدیده‌ها، قواعد و قوانین حاکم بر این نهادها و یا تحول این نهادها باید ‏باشند و کنش‌های فردی از الگوی کلی منتج می‌شوند6.

هیچ مارکسیستی این نکته را انکار نخواهد کرد که هر جامعه خاصی (با این یا آن وجه تولیدی و این یا آن صورت‌بندی ‏اجتماعی) بر پایه قانون و قاعده ویژه خودش متحول می‌شود. من با کمال میل این اتهام را به جان می‌خرم. من حتی این ‏نکته را یکی از برتری های روش مارکسیستی می‌دانم که توانسته این قواعد و قوانین را برای جوامع مختلف (و حتی برای ‏تاریخ به طور کلی) فرمول‌بندی کند. اما این به معنای آن نیست که کنش‌های فردی از الگویی کلی "منتج" می‌شوند. تنها یک ‏احمق ممکن است کشف قانون نسبیت توسط انشتین و یا تنفر بیمارگونه هیتلر از یهودیان را از روابط طبقاتی میان کار و ‏سرمایه استنتاج کند. نکته مهم این است که آیا شرایط و نهادهای اجتماعی خاصی وجود دارند (سوای آرزوها، شوق‌ها، ‏باورها، هدف‌های فردی و امثالهم) که به گونه ای قاطع در شکل‌گیری‎ ‎برخی کنش‌های مشخص فردی تعیین‌ کننده باشند؟

این که هیتلر چگونه صدراعظم آلمان ‌شد، یا این که چگونه ‌توانست جنگ جهانی دوم راه بیندازد، را با هیچ شیوه ای، با هیچ اصلی و یا با هیچ شیوه مهم دیگری نمی‌توان‌ توسط اسرار و خصوصیات فردی هیتلر توضیح داد؛ همانطور که با استناد به نبوغ انشتین نمی‌توان توضیح داد که چرا و چگونه آمریکا در لحظات پایانی جنگ جهانی دوم اقدام به بمباران اتمی ژاپن کرد. همه اختلاف میان "فردگرایی روشمند" و "جمع گرایی روشمند" (سوای ارزشمند بودن هر یک آن ها که البته من در آن تردید دارم) در همین جاست. در هر دو نمونه‌ای که آورده شد (و هم چنین در همه نمونه‌های دیگر مرتبط با تاریخ جوامع طبقاتی) وزن نیروهای اجتماعی، طبقاتی، جناح های عمده طبقاتی، حکومت های هر یک از این جناح ها، بسیار تعیین‌کننده‌تر از این و یا آن فرد و یا هر توده افراد سازمان‌نیافته است.

 مسأله بر سر این نیست که چه به لحاظ ترتب زمانی و چه به لحاظ نحوه شروع تحلیل، "تقدم" در ترتیب توضیحات با کدام است. مسأله بر سر این است که آیا بر اثر فشارهای اجتماعی ای که کسی بر آن ها کنترل ندارد و غالباً نیز از آن ها آگاه نیست، آیا کنش‌ها و باورهای فردی، دستخوش دگرگونی و یا تحول می‌شوند یا نه.

 مشکل اصلی زندگی بشر یعنی بقای زندگی را درنظر بگیریم: صرف زنده ماندن. هیچ انسانی بدون غذا، سرپناه و چند مایحتاج اولیه نمی‌تواند زنده بماند. انسان برخلاف دیگر حیوانات نمی‌تواند این نیازها را از طریق کنش های یکسره فردی یا با اعمال یکسره غریزی برآورده سازد. انسان این نیازها را تنها از طریق کار جمعی انسانی می‌تواند برآورده سازد؛ یعنی در پیوند با دیگر افراد و بر اساس اهداف مشترک و آگاهانه. آرزوی به دست آوردن خوراک آرزوی عام تک تک افراد بشر است. اما نحوه مشخصی که از طریق آن این آرزو متحقق می‌شود بیشتر به شرایط اجتماعی که در آن قرار گرفته است بستگی دارد تا به ویژگی های فردی و "بی‌همتایی" روان شناختی هر فرد ؛ شرایطی چون روابط تولیدی، روابط ارتباطاتی، سطح توسعه نیروهای تولیدی و امثال آن ها.

 در جامعه برده‌داری، برده تنها با گردن نهادن به خواست اربابش می‌تواند غذایی به دست آورد. در جامعه فئودالی، یک رعیت به این شرط می‌تواند آذوغه خود را تولید کند که به شماری از قواعدی که اربابان برای او وضع کرده‌اند، گردن نهد، مثلاً این که سه روز هفته بر روی زمین های ارباب و یا کلیسا به رایگان برای آن ها کار کند. در جامعه بورژوایی معاصر، تولیدکننده عادی اگر جزو آن کشاورزانی نباشد که در حد بخور و نمیر برای خود تولید می‌کنند (در کشورهای امپریالیستی این گروه از کشاورزان بیش از یک یا دو درصد جمعیت فعال را تشکیل نمی‌دهند)، فقط از طریق مبادله کالایی با واسطه پول است که می‌تواند غذا به دست آورند و بدون فروش نیروی کار خود نمی‌توانند پول کافی برای خرید مایحتاج اصلی زندگی خویش به دست آورند. این روابط همه شرایط اجتماعی اجباری هستند عمداً مستقل از خواست و اراده افراد، و انسان ها نه آن ها را خود انتخاب کرده اند و نه خود آفریده اند.

 لُب کلام این که، این ادعا که همه پدیده‌های اجتماعی را می‌توان به گونه‌ای توضیح داد که در تحلیل نهایی فقط افراد را شامل شوند، به هیج وجه درست نیست. در توضیح پدیده‌های اجتماعی باید نیروها و نهادهای اجتماعی را نیز ملحوظ داشت، نیروها و نهادهایی که مستقل و جدا از افرادی آن ها را می سازند- صرف‌نظر از این که این منطق، مأخر یا مقدم بر انگیزه‌های شخصی عمل ‌کند - منطق خودشان را دارند.

 شخصیت انسان ها ترکبی است از تعداد بسیاری انگیزه‌ها، شوق‌ها، منافع، اهداف و امیال متضاد. این که کدام یک از این ها (و یا ترکیبی از این ها) سرانجام شکل معینی از کنش و یا رفتار اجتماعی را (و نه رفتارها و کنش‌های "یکسره" شخصی چون آرایش موی سر) رقم خواهد زد، عمدتاً به فشار شرایط اجتماعی غالب بستگی دارد، فشارهایی که خود نیز از رهگذر جدال میان گروه های اجتماعی (یعنی طبقات، جناح های عمده طبقات اجتماعی و امثالهم) و نیروی نسبی آن ها ناشی می شوند و تعدیل می‌یابد. با تغییر این شرایط، کنش فردی هم تغییر می‌کند، بی‌آن که لزوماً تغییری در "شخصیت کلی" فرد به وجود آید.

بعد از جنگ جهانی دوم ، اعضای باقی‌مانده اس‌اس‌ چه زن و چه مرد عموماً کماکان پیرو اقتدار، "مطیع قانون" و گوش‌ به ‌فرمان دستوراتی بودند که از سوی مقامات بالا صادر می‌شد؛ یعنی به طور کلی به لحاظ ایدئولوژیک و اخلاقی هم چنان کوته‌بین بودند؛ درست نظیر سال های 1930، 1935 و یا 1944-1942. در عین آن که فرزندانشان را سخت دوست می‌داشتند، بر سر مزار پدر و مادرشان گل می‌گذاشتند و با مهربانی به حیوانات خانگی خود می‌رسیدند، درست در همان لحظه‌ها، سرگرم کشتار میلیون ها آدم بودند. دیروز آن ها جنایت های هولناکی مرتکب شدند، امروز دیگر مرتکب نمی‌شوند. در اصل آن ها در مقام یک فرد تغییر نکرده بودند، این شرایط اجتماعی بود که تغییر کرده بود. یک صدهزار فرد اس‌اس بطور فردی، جماعتی جنایتکار نیست. اما یک‌صدهزار اس‌اس سازمان یافته زیر فرمان و تهییج هیتلر، هیملر، هایدریش و پیروان اصلی آن ها، که طبقه حاکم و حکومتش در شرایط ویژه و به دلایل اجتماعی به اعمال آن ها نیاز ‌داشت، به واقع جماعتی جنایتکار بودند. مسلماً استعداد  ارتکاب جنایت در درون این افراد بوده اما این استعداد تنها تحت شرایط خاصی متحقق شد.

 الستر در یک مورد مهم محق است وقتی می‌گوید:

 "این درست نیست (و در نظریه مارکس هم یقیناً چنین نیست) که سرمایه و یا تاریخ از یک منطق قائم به خود و یک سره جدا از کل مجموعه انسان های مربوط به آن برخوردار است".

به واقع، یکی از یافته‌های بنیادین مارکس درست همین نکته است که "سرمایه" در تحلیل نهایی مجموعه‌ای از یک مشت چیز (یا حتی یک مقدار پول) نیست، بلکه نوعی رابطه خاص میان افراد است. اما این افراد همیشه، افرادی هستند که در شرایط اجتماعی خاصی زندگی می‌کنند، اما آنان همواره ویژه ای هستند. افراد "کلی" و مجزا از شرایط اجتماعی، به همان اندازه غیر واقعی، انتزاعی و متافیزیکی (اسطوره‌ای و یک سره برآمده از پندار) هستند، دقیقاً نظیر باور به "تاریخ" کلی و انتزاعی

 الستر در آن جایی که در توضیح واقعیت اجتماعی به تفاوت میان "فردگرایی روشمند" با "جمع گرایی روشمند" می‌پردازد، و در پاسخ به مسأله اجباری دیدن کار کارگران در نظام سرمایه‌داری، مثال تکان‌دهنده‌ای می‌زند (216-211). او پس از بحثی طولانی، انتزاعی و آشفته، به نتیجه‌ای می‌رسد که می‌توان آن به زبان قابل فهم چنین خلاصه کرد:

"اگر کارگری فکر کند که استثمار می‌شود سهم سرانه خود از وسایل تولید را برمی‌دارد، کنار می‌رود و وضع مالی بهتری پیدا خواهد کرد3.

 

اگر کارگری فکر کند که به زور مجبور به فروش نیروی کار خود شده است وسایل تولید متعلق به خودش را برمی‌دارد، کنار می‌رود و وضع مالی بهتری پیدا خواهد کرد.

 

اگر کارگری ناگزیر از فروش نیروی کار خود است به این دلیل است که فکر می کند که اگر وسایل تولید خویش را بردارد و کنار رود وضع مالی او بطرز غیرقابل قبولی بدتر خواهد ‌شد(216)".

 این سخن صرف نظر از سطحی و ظاهری بودنش، تنها و تنهادر مورد یک کارگر تک می تواند معنایی داشته باشد، همین که در مورد کل توده کارگران مزدبگیر به کار رود سخنی آشکارا یاوه می‌شود. آیا 25 میلیون کارگر مزدبگیر بریتانیایی، فرانسوی، ایتالیایی، آلمانی (چه رسد به 110 میلیون کارگر آمریکایی) می‌توانند با سهم "سرانه" خود از وسایل تولید "کنار بروند"، درآمد آن ها چه خواهد شد؟ بر سر هزینه ماشین‌آلات و یا بهای زمین چه می‌آید؟ آیا آن ها می‌توانند "وسایل تولید خودشان" را  برای خود نگه‌دارند، نقش اثرگذار سرمایه صنعتی و بانکداری متمرکز در اقتصاد چه می‌شود؟ آیا توده آنان می‌توانند از بحران ها، بیکاری، بیماری و پیری جان سالم به در برند. درآمد و وضعیت پرمخاطره مغازه‌داران، کشاورزان، صاحبان صنایع و صنعتگران کوچک در جامعه چه می‌شود؟ آیا غیرواقعی بودن این فرضیه پوچ رومر – الستر فقط و فقط آن هنگام از میان نمی‌رود که تحولی ریشه‌ای و هم زمان در تمامی مناسبات مالکیت و روابط قدرت در جامعه (یعنی سرنگونی سرمایه‌داری) را بپذیریم؟

 درست است که فرد کارگر می‌تواند تصمیم بگیرد از وضعیت پرولتری خلاص شود و این کار را هم می‌کند ولی او فقط مغازه‌دار و صنعتگر نمی‌شود، ممکن است خانه به ‌دوش و ولگرد هم بشود، یا شاید بکوشد با کشاورزی بخورونمیر یا با خوردن توت‌فرنگی‌های وحشی در جنگل ها به زندگی ادامه دهد. اما آنطور که آمار نشان می‌دهند بیش از یک قرن است که این ها اقلیتی(رو به زوال) و جمعیتی اندکند. اکثریت فزاینده (بیش از 90 درصد جمعیت فعال در بسیاری از کشورها) ناچارند نیروی کار خود را به صاحبان سرمایه یا به حکومت بفروشند. چرا؟ آیا چون چنین دوست دارند یا چنین ترجیح می‌دهند؟ نه. چون در سراسر دنیا، اکثریت آن ها، چاره دیگری ندارند. در آمریکا آنقدر توت فرنگی وحشی وجود ندارد که کفاف 51 میلیون خانوار کارگر را بدهد.

 شاید کسی از در مخالفت درآید و بگوید که شرایط اجتماعی حاکم (برای سادگی بحث، شرایط اجتماعی را تا حد روابط اجتماعی تولید و ارتباطات می‌کاهیم) فقط به این دلیل می‌تواند غالب شوند که با انگیزه‌ها و انتخاب های "اولیه" فردی هم‌خوانند. تولید کالایی به این دلیل عمومیت می‌یابد که با پسندهای فردی نسبت به "مالکیت" و "آزادی" مبتنی بر مالکیت هم‌خوانی دارد. اما این نیز به لحاظ تاریخی نادرست است

 این تولید کالایی تعمیم یافته و اقتصاد بازار (پول) از خلال یک‌رشته تحولات نهادی و فرایندهای اقتصادی ویژه (نظیر محصور کردن‌ها) بر ده ها میلیون انسان در کل کره زمین تحمیل شده است، آن هم برخلاف آرزوهایی که این انسان ها به روشنی بیان داشته‌اند و علیه انقلاب های خشم آلود پی‌درپی. افزون بر این، در این نظریه، علت با پیآمد قاطی شده است. درست است که در درازمدت برخی "روحیات" (ساختارهای روانی) که هموار کننده بازتولید کمابیش پیوسته مجموعه خاصی از روابط تولیدی اند، در اکثریت زحمتکشان درونی می‌شود (البته نه بطور دائمی و نه در مورد همه)، اما این مأخر بر پیدایش آن روابط تولیدی است، نه مقدم یا حتی هم زمان با آن.

 کافی است زخم‌زبان های بی‌پایان اقتصاد دانان، سیاستمداران، "اخلاق‌گرایان"، موعظه‌گران، قوم‌شناسان بورژوا و امثالهم از قرن پانزدهم تا به امروز را مطالعه کنیم تا ببینیم چقدر برضد فلاندری‌های "تنبل"، انگلیسی‌های "تنبل"، ایرلندی‌های "تنبل"، فرانسوی های "تنبل"، (باورکردنی نیست اما) آلمانی‌های "تنبل"، ایتالیایی‌های "تنبل"، اسپانیایی‌های "تنبل"، مجارهای "تنبل"، لهستانی‌های "تنبل"، سیاهان "تنبل"، مکزیکی‌های "تنبل"، هندی‌های "تنبل" و الیغیرالنهایه، داد سخن داده‌اند. کافی است این ها را ببینیم تا فاصله زمانی میان تقدم و تأخر را دریابیم. روحیه و طرزفکر جهانشمول در مورد کار، مقدم بر تولد صنعت سرمایه‌داری نیست. این، حرامزاده‌ترین فرزند سرمایه‌داری در عرصه روحیه و خلق‌وخو است.

 

 3-اولویت های فردی و اولویت های اجتماعی

 فرضیه الستر این است که پدیده‌های اجتماعی چیزی جز "حاصل جمع" کنش های فردی ملهم از امیال و هوس‌های فردی نیستند. گواه روشن گمراه‌کنندگی این فرضیه را می‌توان در "جنگ" این منفی‌ترین پدیده اجتماعی دید. در جنگ غریزه حفظ‌ جان اصلی‌ترین انگیزه آدمی است و بر اموری دیگری نظیر بدست آوردن خوراک و ایجاد سرپناه برتری داشته و محرک اصلی می باشد. اما انسان‌ها با وجود برخورداری از این غریزه باز هم گاه و‌بیگاه درگیر جنگ هایی می‌شوند که در طول تاریخ میلیون ها کشته برجای گذاشته است. دلیل این جنون چیست؟ شاید به این دلیل باشد که بارها و بارها به ناگهان "باورها" و "امیال" فردی اساسی‌تر از آرزوی حفظ‌ جان، در وجود انسان ها غلیان کرده است؟

 گرچه نمی‌توان منکر شد که هنوز آدم های متعصبی هستند که به راستی مایلند جان شان را بر سر هدفی خاص بگذارند، اما به نظرم روشن است که نمی‌توان اکثریت چشمگیر سربازانی که ارتش های دیروز و امروز را تشکیل می‌دادند و می‌دهند را در این مقوله طبقه‌بندی کرد. آن ها در شرایط اجتماعی اجباری (با اکراهی فراوان و فزاینده) است که در برابر خطر مرگ تسلیم می‌شوند، زیرا انضباط نظامی بر آن ها تحمیل می‌شود، زیرا سرنوشت دیگرشان بلافاصله جلوی جوخه تیرباران قرار گرفتن خواهد بود (که البته خطر بزرگ تر و فوری‌تری است)، زیرا هیچ راه گریزی ندارند، چراکه طغیان فردی علیه جنگ کار بیهوده‌ای است، زیرا ذهن آدمیان هنوز زیر نفوذ ایدئولوژی هایی قرار دارد که جنگ را "خیر" و یا "شر کمتر" ارائه می دهد، و زیراهایی بسیاری از این دست. در واقع، هنگامی که این شرایط تغییر کنند (که گاه به گاه رخ می‌دهند)، شورش های جمعی برضد جنگ رخ می‌دهند ، حتی در درون ارتش های بزرگ.

باز ممکن است کسی به اعتراض بگوید: مگر نه این که جنگ ها فقط از غریزه‌های "پرخاش جویی" و "مرگ" افراد مایه می‌گیرند و به گفته فروید و دیگر روان شناسان "آرزوی مرگ" دقیقاً با غریزه حفظ‌ جان و اصل "لذت" هم زیستی دارد؟ این ادعا صرفاً یک سفسطه ای بیش نیست. اگر سرچشمه‌ جنگ را بتوان به "آرزوی مرگ" فردی فروکاست، خوب پس چرا جنگ ها همیشگی نیستند؟ مگر بنا نیست "آرزوی مرگ"، و هم چنین "انگیزه‌های پرخاش جویی"، همواره حضور داشته باشند؟ پس چرا برخی دوره های تاریخی و در واقع برخی ساختار های اجتماعی تاریخی (چارچوب‌ها و روابط تولیدی) صلح‌آمیزتر از دیگر دوره‌ها و جوامع هستند؟ اگر چنین است (و با توجه به شواهد تاریخی به سختی می‌توان آن را انکار کرد) آیا این نمونه بارزی از یک پدیده اجتماعی (جنگ) نیست که نه حاصل‌جمع ساده "انگیزه‌ها، هوس‌ها، امیال و اهداف فردی" بلکه پی آمد این "انگیزه‌ها" است که از مجرای نهادهای اجتماعی و نیروهای اجتماعی، رابطه میان این نیروها، کشمکش‌ها، مناقشات و برخوردهای آن ها عبور کرده اند ؟

 هنگامی که الستر در بخش های مختلف کتابش4  با همین دید کاهش گرایانه مسأله "انگیزه‌های" مبارزه طبقاتی از جانب سرمایه‌داران و کارگران را مطرح می‌کند، ساده‌سازی‌اش او را به بن‌بست می‌کشاند. او در مورد سرمایه‌داران می‌گوید:

 "... اگر هر سرمایه‌داری بر اساس فرضی عمل کند که نتوان آن را هم چون منطقی برای همگان صادق دانست (این فرض که فقط کارگرانش باید دستمزدهای پایین را حفظ کنند یا بپذیرند) به واقع باید انتظار داشته باشیم با مخالفت رو به‌رو شود. به قول مارکس "هر فرد متقابلاً به نوبه خود در مقابل ابراز منافع دیگران می‌ایستد" زیرا هرکس با دیگری بر اساس فرض هایی ناهمساز رفتار می‌کند".(26)

 آن جایی که الستر نوعی تضاد (تناقض) منطقی می‌بیند، ما یک فرایند تاریخی متضاد مشخص می بینیم و باید به بررسی آن بپردازیم. از آن جائی که الستر از زاویه "مفروضات" یک فرد سرمایه‌دار (تو گویی یک جریان فکری یا یک فرایند روان شناختی ساده و خالص است) به موضوع نزدیک می‌شود او قادر به دیدن این نکته نیست که این فشار های شرایط اجتماعی هستند که سرمایه‌دار را وامی‌دارد مستقل از "مفروضات" خود به‌گونه‌ای متضاد عمل کند.

 در زیر فشار این شرایط (و بالاتر از همه، در زیر فشار رقابت قیمت‌ها در بازار) فرد سرمایه‌دار مجبور می‌شود به دستمزد کارگران خود عمداً به چشم آن دسته از هزینه‌هایی نگاه کند که باید از آن ها بکاهد، و این جدای از آن است که وی چه "اندیشه‌ها"، "مفروضات" و "انگیزه‌هایی" درباره "خواست های کلی"، اصول بهداشتی، اصل بقای شایسته ترین ها، یا بهترین راه نجات روح فناناپذیر خود و کارگرانش داشته باشد. (همه این اندیشه‌ها و مفروضات و انگیزه‌ها بسیار واقعی اند اما در این مرحله نمی‌تواند تعیین کننده نحوه برخورد سرمایه‌دار نسبت به دستمزدهای کارگران باشد؛ البته جز در مورد فرعی که اندیشه‌ها و مفروضاتش وی را نسبت به ورشکست شدنش بی‌تفاوت کرده باشد؛ یعنی چیزهایی که شاخصه یک کارفرمای سرمایه‌دار در مقام یک سرمایه‌دار  نیستند). در این شرایط رقابتی تقریباً آزاد و با توجه به آهستگی آهنگ نوآوری های فنی او فقط با کاستن از هزینه‌ها است که می تواند سهم خود از بازار را محفوظ نگه‌ دارد. از نظر هیچ سرمایه داری، در سطح اقتصاد خرد هیچ "تضاد منطقی" در این رویکرد وجود ندارد.

 اما آیا در سطح اقتصاد کلان، این رویکردها در درون خود تضاد ندارند؟ البته که دارند. این تضادها بطور مشخص در عرصه‌ها بسیاری ظاهر می‌شوند، عرصه‌هایی از قبیل بحران های اقتصادی اضافه تولید، موانع ایجاد شده بر سر راه نوآوری های فنی به خاطر پائین بودن دستمزدها، تلاش برای کشف بازارهای دور دست (که منجر به بالا رفتن هزینه‌های حمل‌ونقل و توزیع می شوند) در حالی که بازارهای نزدیک دست هنوز توسعه‌نیافته باقی مانده‌اند، لزوم رویارویی با اعتصاب ها و شورش های کارگری که به طرز فزاینده‌ای پرهزینه اند، خطرات شخصی سرمایه‌داران از بابت اشاعه بیماری های واگیر دار ناشی از فلاکت و فقر گسترده در محله‌های کارگری در شهرهای بزرگ و...

 به این ترتیب در رویکرد سرمایه‌داران نسبت به دستمزدها تنوعی آغاز می‌شود. این نه به خاطر سرخم کردن آنان در برابر "منطق"، بلکه به خاطر سرخم کردن در مقابل اولویت های اجتماعی در حال تغییری است که از فشارهای اجتماعی تغییر یافته مایه می‌گیرند5. باید یادآور شد ازآن جایی که سرمایه‌داران کوچک تا سرحد مرگ از این می‌ترسند که مبادا سهم خود از بازار، یعنی تمام دار و ندارشان را از دست بدهند، در قیاس با سرمایه‌داران بزرگتر، با دودلی به مراتب بیشتری  وبا کراهت به این فشار "تن می‌دهند". در واقع، یک برخورد "منعطف" تر، و "مترقی" ‌تر به دستمزدهای کارگران خود نیروی محرکه مضاعفی برای تراکم و تمرکز سرمایه می باشد. از همین روست که سرمایه‌داران بزرگ گاهی (بخصوص در دوره‌های رونق اقتصادی) نه تنها به دستمزد کارگران دیگر سرمایه‌داران به چشم قدرت خرید بالقوه کالاهای خود می نگرند بلکه دستمزدهای کارگران خود را نیز چنین می‌بینند. "هنری فورد" تجلی این "چرخش" بود. مکتب "کینز" که بیان تئوریک این نکته بود دقیقاً این فشار جدید را بیان می‌کرد.

 اما "راه‌حلی" که "الستر" برای این "تناقض" ارائه می دهد "راه‌حلی" همواره موقتی و محدود است. درست همان موقع که او کتاب خود را می‌نوشت، بورژوازی بین‌المللی در سراسر جهان به جهت عکس چرخید. در بحبوحه اوج کسادی‌ها و "موج بلند رکود " که میزان تولید صنعتی آمریکا فقط در حد 70 درصد ظرفیت تولیدی است(البته بدون احتساب صنایع نظامی انگلی این رقم کمتر از 60 درصد  میباشد)، سرمایه‌داران به کاهش دستمزد کارگران در همه کشورهای پیشرفته و حتی در اکثر کشورهای کمتر توسعه‌یافته دست زده‌اند. آیا آنان یک باره دیوانه شده‌اند؟ آیا "تناقض منطقی" الستر و "فرضیات متضاد" او را به فراموشی سپرده‌اند؟ یا صرفاً دربرابر اولویت اجتماعی خدشه ناپذیر افزایش نرخ سود سر خم میکنند؟

 به این ترتیب، در پرتو تحلیل تاریخی مشخص،‌ معلوم می‌شود آن چه تناقض منطقی لاینحل می‌نماید، الگوهای تکرار شونده رفتارهای سیستم سرمایه‌داری اند، الگوهایی که توسط فشارهای اجتماعی متغیر (یعنی تابع شرایط اقتصادی و فراز و فرودهای مبارزه طبقاتی) بطور کامل قابل توضیح اند. نتیجه نهایی این که شاهد گرایش های متضادی هستیم از دستمزدهای واقعی، مطلق و نسبی، که گاه افزایش و گاه کاهش می‌یابند؛(نه همواره روبه افزایش اند و نه همواره رو به کاهش) و در هر بخش خاصی و در هر صورت‌بندی اجتماعی خاصی به شکل های مختلف بروز می‌کنند.

الستر این اندیشه پوچ را که در سرمایه‌داری دستمزدها حول‌و حوش یک حداقل فیزیولوژیکی در نوسان است، به مارکس نسبت می‌دهد. وی در ادامه مطلب ابتدا ما را از این نکته آگاه می سازد که نیاز فردی هر کارگری متفاوت از دیگری است، سپس به کوبیدن حکم فوق و نظرات دیگر می‌پردازد(12-11). در حالی است که یکی از نوآوری های علمی بنیادی مارکس اصلاً این بود که وی با قاطعیت نظریه "قانون آهنین دستمزدها" (یا نظریه "تنخواه مزد") ریکاردو - مالتوس - لاسال را رد کرد. از نظر مارکس تنها "تنخواه" موجود، کل ارزش تازه پدید آمده (ارزش افزونه، تولید خالص ملی، درآمد ملی) بود و دقیقاً تقسیم این ارزش میان سرمایه و کار است که تابع مبارزه مشخص و در واقع نخستین و مهمترین هدف مبارزه طبقاتی در جریان می باشد. از همین روست که مارکس به جای نظریه جمعیت‌شناختی مزد(که براساس آن دستمزدها حول و حوش یک حداقل فیزیولوژیکی در نوسان است) نظریه مزد و انباشت سرمایه را (با احتساب نه فقط حرکت تصادفی بلکه حرکت درازمدت عرضه و تقاضای نیروی کار) می‌نشاند. در این نظریه، دستمزد دارای دو جزء متمایز است: یک جزء حداقل فیزیولوژیکی و جزء دیگر تاریخی-اخلاقی. این جزء آخری، به فراز و نشیب های مبارزه طبقاتی وابسته است و فراز و فرودهای درازمدت و میان‌مدت ارتش ذخیره نیروی کار صنعتی تعیین‌کننده آن است (البته نه بطور مکانیکی).

 دقیقاً این نوآوری نظری نزد مارکس است که موجب آن می شود که نظریه ارزش کار او  در مقایسه با نظریه‌های آدام اسمیت و ریکاردو به مراتب منسجم‌تر و "واقع‌بینانه‌تر" شوند. اما الستر به جای در نظر گرفتن این نکته کماکان بر موضع خود هر چه بیشتر پا می‌فشارد:

 "مارکس عموماً به جای دستمزد پولی کارگران، سبد مصرفی آنان را مشخصه وجه تولید سرمایه‌داری می‌گیرد؛ هرچند که گاه خود به این اذعان داشت که این بسیار گمراه‌کننده است. این کار به مارکس امکان داد تا از چیزی به نام ارزش نیروی کار سخن براند. این جمله بی معنی است اگر کارگران بتوانند میزان معینی دستمزد را در سبدهای مختلف فراوانی مصرف کنند، حتی اگر کل آن معادل همان قیمت باشد نیازی نیست(؟) که کل آن معادل ارزش باشد (زیرا قیمت ها بطور کلی با ارزش ها متناسب نیستند). از سوی دیگر، این رویه همچنین مانع از آن شد که مارکس بنیادی محکم برای نظریه ارزش کار در تفسیر ریکاردو فراهم کند"(137).

در این جا همه چیز نادرست است. نخست این که از نظر مارکس نیروی کار یک ملاک کمّی، یک ملاک اندازه‌گیری ساده برای "عوامل مختلف تولید" نیست. "کار" اساس و جوهر ارزش است. ارزش، از نظر مارکس، چیزی نیست جز بخشی از کل کار مجرد بالقوه موجود در یک جامعه‌ مشخص و در زمانی معین (منظور از "مجرد" این است که جدا از ارزش‌مصرف تولید شده توسط کار، یعنی تمایز قائل شدن بین کار در حرفه‌ها و صنف‌های متفاوت). بنابراین، ارزش با دستمزد فرق دارد. دستمزد فقط ارزش (یا به بیان دقیق تر، قیمت بازار در نوسان حول ارزش) یک کالای خاص است، کالای نیروی کار. جدا ساختن ارزش از دستمزدها، که در نظریه مارکس به شیوه‌ای روشمندتر و کامل‌تر از نظریه ریکاردو صورت‌گرفته همان چیزی بود که مارکس آن را دستاورد (و نه عقب‌گرد) نظری اصلی خود می‌شمرد.

دوم این که، از نظر مارکس، دستمزدها بیان مستقیم ارزش نیروی کار نیستند، هم چنان که قیمت های بازار بیان مستقیم قیمت های تولید نیستند؛ قانون عرضه و تقاضا در تعیین آن ها دخالت می‌کند. دستمزدها، مستقل از نوسانات ارزش نیروی کار، ممکن است در شرایط اشتغال کامل و رشد سریع اقتصادی (انباشت سریع سرمایه) افزایش یابند یا این که در شرایط بیکاری وسیع و رکود اقتصادی (سطح پائین انباشت سرمایه) کاهش یابند. این افزایش یا کاهش، مستقل از هر تغییری در سبد اجناس مصرفی است که با پول دستمزد خریده می‌شود.

سوم این که، ارزش نیروی کار همانند همه ارزش ها، یک پدیده اجتماعی است و نه فردی. آن چه این ارزش را تعیین می‌کند بارآوری میانگین نیروی کار در صنایع تولید اجناس مصرفی (یعنی مدت زمان کار لازم برای تولید این اجناس) است، و ربطی به این ندارد که یک خانوار طبقه کارگر درآمد خود را به چه نحوی بین اجناس دستمزدی و خدمات متفاوت تقسیم می‌کند. تنها هنگامی می‌توان در این سخن اما و اگر آورد که اجناس لوکس سطح زندگی کارگران به شدت تحت تأثیر قرار دهند. اما چنین فرضی، هم به لحاظ منطقی و هم به لحاظ تاریخی، متناقض است. هنگامی که کارگران اجناس لوکس را دیگر مقطعی مصرف نکنند و مصرف آن در خانواده‌های کارگری گسترش یافته باشد، آن اجناس دیگر لوکس نخواهند بود و بنقد به اجناس دستمزدی تبدیل شده اند. و از آن پس، مبارزه برای کسب دستمزدهایی شروع می‌شود که با آن بتوان هم این اجناسی که قبلا لوکس محسوب می شدند را خرید و هم اجناس دستمزدی پیشین را. و زمانی که کارگران در این مبارزه موفق شوند، ارزش نیروی کار ارزش اجناس دستمزدی جدید را هم شامل می‌شود، اجناسی که خانوارهای کارگری دیگر بطور گسترده آن را مصرف می‌کنند.

بنابراین، مسئله مورد اختلاف این است که آیا همه این ارزش های انباشته برحسب زمان کار محاسبه می‌شوند یا برحسب معادل طلا یا برحسب اسکناس، به شرط آن که در همه موارد از یک معیار یک سان استفاده کنیم، چه برای اجناس خاص دستمزدی و چه برای ارزش کل کالای نیروی کار (یا قیمت های تولید یا قیمت های بازار). اختلافات کوچک میان این جمع، در یک دوره درازمدت (یعنی احتمالاً طی یک چرخه معین کاری) هم دیگر را خنثی می‌کنند و پس از این دوره،  به عنوان میانگین‌های اجتماعی تثبیت می‌شوند.

چهارم (نکته کلیدی) این که همه این فرایندها، فرایندهای اجتماعی هستند. نه فقط به معنای میانگین‌های اجتماعی، بلکه بدین معنا که برآمده از مبارزات میان نیروهای زنده اجتماعی که به یک "قرارداد جمعی" جدید می‌انجامد؛ یعنی به رسمیت شناخته شدن دستمزدهای جدیدی برای جامعه در بخش های مختلف صنعت (یا حتی در سطح ملی) یا به رسمیت شناخته شدن میزان جدیدی از "نیروی کار اجتماعاً لازم" برای بازتولید کالای نیروی کار. امروزه در بسیاری از کشورها این فرایند به شکلی آگاهانه یا نیمه‌آگاهانه، از طریق چانه‌زنی جمعی در سطح ملی یا در یک شاخه صنعت رخ می‌دهد(و فردا در سطح بین‌المللی آغاز خواهد شد(.

اگر یک کارگر (یا حتی یکصد هزار کارگر، جز در کشورهای خیلی کوچک) مجموعه اجناس سبد مصرفی خود را کاملاً تغییر دهد، یک شکمباره یا یک گیاهخوار شود، یک سیگاری یا غیرسیگاری شود، یک دائم‌الخمر آدم و یک یا ضدمشروب‌خواری شود، ارزش (هزینه‌های بازتولید) نیروی کار تغییر نمی‌کند. این ارزش زمانی تغییر می‌کند که بر اثر مبارزات پیروزمند کارگری، کارگران بتوانند مثلاً تعطیلات با حقوق یا خدمات درمانی مجانی یا حق ایاب‌و ذهاب را در دستمزد میانگین سالانه خود بگنجانند. البته این ارزش در جهت عکس هم می‌تواند تغییر کند و آن وقتی است که کارفرمایان (با کمک دولت یا بدون آن) بتوانند افزایش سهم دستمزد بگیران در صندوق خدمات درمانی یا حق بازنشستگی یا خدمات آموزشی را به طبقه کارگر تحمیل کنند، یا این که با کاهش از میزان دستمزدهای واقعی موفق شوند خانوارهای کارگری را از این خدمات محروم سازند و آنان مجبور شوند برخی کالاها و خدمات را با پول دستمزد خود شخصاً بخرند.

 بنابراین، مارکس چه "در دفاع از نظریه اش در مورد ارزش نیروی کار" و چه برای "اثبات" تفسیر خاص خود از نظریه ارزش کار، فرض نمی‌کند که سبد خدمات و اجناس دستمزدی که خانوارهای کارگری مصرف می‌کنند، یکسان است و اصولاً به جنین فرضی نیازی هم ندارد.

 

4- جبرگرایی مکانیکی یا پارامتری

 یکی از مهم ترین جنبه‌های کتاب الستر، مخالفت شدیدش با دیالکتیک است(48-34) که فقط تحت عنوان "متافیزیک هگلی" یعنی، تناقض های منطقی از سوی او مطرح شده است. الستر قبول ندارد که دیالکتیک ماده‌گرایانه مارکس، راهی است برای درک تضادهای واقعی (یعنی متضاد بودن حرکت طبیعت، تاریخ، خود فرایند شناخت و رابطه میان ذهن و عین). اما رد دیالکتیک ماتریالیستی هم چون تف سربالایی بر خود الستر بر می گردد. الستر دیالکتیک را رد می‌کند اما خود در دام دیالکتیک می‌افتد، شبیه مگسی که در تارعنکبوت گرفتار آید. او، علیرغم میل‌ باطنی، از درک فرایندهای تاریخی واقعی درمی‌ماند و این دقیقاً به این خاطر است که این فرایندها در نگاه اول "منطقا ناقض هم" به نظر می‌آیند. به غیر از این، پاسخ دیگری به ذهنش نمی‌رسد (چرا که "منطق" اش خطاست و به جای آن که دیالکتیکی باشد مکانیکی و صوری است).

وقتی که او به مسأله موسوم به انباشت اولیه سرمایه می‌پردازد، با پیروی از ماکس وبر به شدت به مارکس می‌تازد که دشوار بودن درک "انگیزه سرمایهگذاری مجدد" را در طلوع جامعه بورژوازی ندیده است6. اما مسأله بر سر پیدا کردن "انگیزه"ای برای صاحبان پول- سرمایه برای سرمایه‌گذاری مجدد سودشان نیست. در بیشتر تمدن های جهان، بازرگانان و صراف ها (بانکدارها) هزاران سال این کار را کرده‌اند. رساله های بی‌شماری در خصوص نحوه چگونگی تقسیم سود و میزان اختصاص سود در سرمایه‌گذاری مجدد نوشته شدهاند، از تورات یهود گرفته تا سناتورهای رومی، از حکمای چینی گرفته تا فلاسفه مسلمان.

در واقع، گوشزد مارکس کاملاً درست است وقتی به این اشاره می کند که این سرشت پول - سرمایه است که پیوسته به افزایش پول گرایش دارد. این که فرایند گردش پول (یعنی چرخه پول-کالا-پول) جای فرایند گردش کالا ساده (یعنی چرخه کالا-پول-کالای) را گرفت عملاً بیهوده می‌بود اگر در گردش پول-کالا-پول، بر ارزش پول اولیه افزوده نمی‌شد. و بر ارزش آن نمی‌توان افزود مگر این که دست‌کم بخشی از سود در سرمایهگذاری مرحله بعدی به کار گرفته شود (یعنی انباشت سرمایه صورت گیرد).

در دوران پیش از سرمایه‌داری، روابط سیاسی و اجتماعی میان صاحبان پول - سرمایه و انواع طبقات حاکم یک مشکل واقعی بود. صاحبان پول – سرمایه، از این که مبادا بیش از اندازه سرمایه انباشت کرده باشند و یا بیش از اندازه ثروتمند شده باشند و بدین خاطر اموال شان توسط طبقات حاکم مصادره شود، در هراسی دائمی به سر می‌بردند. از همین رو، واکنش طبیعی آن ها پنهان کردن بخشی از ثروت شان و یا تبدیل آن به  املاک و مستقلات بود. به همین دلیل از سرمایه‌گذاری بخشی از سود خودداری می‌ورزیدند، درنتیجه سرمایه‌گذاری مجدد سرمایه‌های انباشته بطورکلی نامتداوم و در نتیجه، محدود بود (چه دراثر مصادره‌های واقعی و چه در واکنش به خطر مصادره).

تنها آن هنگام که رابطه نیروهای اجتماعی- سیاسی تغییر کرد، آن هنگام که در مقابل خطر غصب اموال و سلب مالکیت، تضمین‌های واقعی و پایدار به دست آمد، سرمایه‌گذاری مجدد نامتداوم (انباشت سرمایه) متداوم شد و این امکان فراهم آمد که وجه تولید سرمایه‌داری برای همیشه تثبیت شود. در قرن پانزدهم هنوز این احتمال وجودداشت که لویی یازدهم از ژاک کوار بانکدار که هزینه جنگ های وحدت فرانسه را تأمین کرده بود، سلب مالکیت کند. ام در قرن شانزدهم شارل پنجم امپراتور اسپانیا، اتریش و هلند(جدای از کشورهای آمریکایی)، دیگر نمی‌توانست از بانکداران آلمانی و آنتورپی که هزینه جنگ هایش را تأمین کرده بودند سلب مالکیت کند. این مناسبات نیروهای سیاسی و اجتماعی بود که تغییر کرده بود و نه "انگیزه‌های" صاحبان پول - سرمایه.

به همین ترتیب، الستر نمی‌تواند به نحو رضایت‌بخشی زنجیره تاریخی رویدادهایی را توضیح دهد که نخست به ظهور طبقات حاکم انجامیدند و سپس به تولید ارزش افزونه توسط پرولتاریای نوین (یعنی بازتولید پیوسته سرمایه و طبقه سرمایه‌دار).

الستر در صفحه 169 می‌گوید: افزایش در میزان بارآوری نیروی کار فقط امکان پیدایش اضافه تولید و امکان استثمار را با خود به همراه می‌آورد. اینکه این امکان، متحقق می‌شود یا نمی‌شود، به "آمادگی" (خواست) تولیدکنندگان به کار بیشتر بستگی دارد؛ آن ها همیشه می‌توانستند کمتر کار کنند.

اما زنجیره واقعی رخدادها در ظهور جامعه طبقاتی این چنین نیست. بالا رفتن بارآوری نیروی کار سرانجام به یک اضافه تولید واقعی (مثلاً انبارهای غله) انجامید که بعدها یا توسط فاتحان خارجی (یونانیان، تمدن های بومی قاره آمریکا پیش از کشف کرستف کلمب، مناطق حاره در آفریقا) و یا حاکمان محلی (در مصر، چین، روم، و...) غصب شد. وقتی الستر می‌گوید تولیدکنندگان می‌توانستند از کار بیشتر برای تولید اضافه "خودداری کنند" فراموش می‌کند که این حاکمان بودند که آن ها را مجبور به این کار می‌کردند. در واقع در تحلیل نهایی این دقیقاً همان چیزی است که حکومت طبقاتی برای آن وجود دارد. تنها چاره دیگر، انقلاب و یا فرار بود که غالباً رخ می‌داد. این واکنش ها تنها تا زمانی که جزیی، بی اهمیت و هر از گاهی باشند است که طبقه حاکم و روند تولید افزونه می توانند تثبیت یابند.  طبقه حاکم تا زمانی می‌توانست بطور مداوم و پیوسته از این تولید افزونه بیشتر برخوردار شود که این واکنش ها فقط واکنش هایی کوچک، حاشیه‌ای و مقطعی باشند.

افزون بر این، الستر با طرح پرسش زیر، در واقع یکی از نخ‌نماترین بحث ها بر ضد نظریه ارزش افزونه را تکرار می‌کند:

"واضح و مبرهن است که وجود سود تنها به این دلیل امکان‌پذیر است که کارگران کل تولید خالص را مصرف نمی‌کنند... اما این ثابت نمی‌کند که کارگران دارای توان راز آمیز خلق چیزی از هیچ هستند. خلاصه این که توانایی انسان برای بهره‌گیری از طبیعت، امکان وجود تولید افزونه را در هر سطحی از مصرف فراهم می‌سازد. اما این که این اضافه تولید باید برای مصرف بیشتر کارگران یا برای مصرف سرمایه‌دار یا برای سرمایه‌گذاری مجدد صرف شود پرسش دیگری است که هیچ ربطی(!) به مسأله منبع نهایی سود ندارد".((141

اگر یک رعیت  در هفته سه روز را  بر روی زمین خود کار کند و سه روز را بر روی اراضی اربابش، "منبع نهایی درآمد ارباب" کاملاً روشن است: کار بدون دستمزد رعایا 7.  مشابهاً یک کارگر در طول یک روز کار با بکار گرفتن عضلات، اعصاب و مغز خود بر ارزش ماشین ها و مواد خام می‌افزاید، چرا که وی عملاً هشت ساعت کار کرده اما دست مزدش مثلاً معادل چهار ساعت کارش (یا ارزش نیروی کار خود) است. این به معنای آن است که او نیمی از کار هفتگی خود را در ازای هیچ به کارفرما داده است؛ دقیقاً همانند آن رعیت. "منبع نهایی سود" (یا به بیان دقیق تر اجاره‌ها، بهره‌ها و سودها، یعنی کل درآمد طبقه بورژواز) در همین 4 ساعت است. در مورد برده یا رعیت، فرایند مزبور، یعنی غصب ارزش افزونه، مثل روز کاملاً روشن است. اما در مورد کارگر صنعتی مزدبر، این فرایند به دلیل انواع معاملات پولی پیچیده و پی ‌در پی و مناسبات بازاری در هاله ای از ابهام قرار می‌گیرد، و همین ابهام، آشکار سازی آن را دشوارتر می‌سازد. اما این نکته به هیچ وجه ذره‌ای از واقعیت آن نمی‌کاهد. بزرگترین سهم مارکس در علم اقتصاد (و در تاریخ) توضیح این فرایند به کمک نظریه اش در مورد ارزش افزونه است که در تحلیل نهایی چیزی نیست جز جلوه پولی اضافه تولید جامعه.

برای رد کردن اساس این نظریه، یا باید منکر آن شد که کارگران ارزشی بر ارزش ماشین‌ها و مواد خام می‌افزایند، و یا باید منکر آن شد که این ارزش افزوده بین سرمایه و کار تقسیم می‌شود (یعنی فرض شود که تمام ارزش افزوده کارگران به خودشان می‌رسد؛ اما در این صورت، اصلاً چرا سرمایه‌داران علاقه به استخدام کارگران ‌دارند؟) نکته ای که تاکنون پاسخی به آن داده نشده است. بدین ترتیب نظریه ارزش افزونه مارکس که 130 سال پیش برای اولین بار فرموله شد امروزه کماکان زنده است و موی دماغ.

از این واقعیت که محصول افزونه (ارزش افزونه) تولید شده توسط طبقه کارگر برای مقاصد مختلف مورد می‌تواند مورد استفاده قرارگیرد، هیچ ربطی به این دو پرسش اصلی ندارد: این که چه کسی واقعاً آن را تولید می‌کند؟ و این که چه کسی عملاً آن را غصب می‌کند؟ به صرف این که ارباب بخشی از درآمد خود را صرف ساختن کلیسا و یا جاده می کند، کسی مدعی نمی‌شود که رعیتها درآمد ارباب را تولید نمی‌کنند. این نظر که ارزش افزونه از هیچ تولید می‌شود مصداق بارز پی نخودسیاه فرستادن است و پس از طرح این نکته انحرافی چنین نتیجه‌گیری کردن که پس هیچ دلیلی برای وجود "منبع نهایی سود" در کار نیست، چیزی بیش از یک مغلطه محض و  یک یاوه گویی نیست.

جبرگرایی دیالکتیکی در عین آن که در تقابل با جبرگرایی مکانیکی و یا جبرگرایی از نوع منطق صوری قرار دارد یک جبرگرایی پارامتریک هم هست؛ چرا که به طرفداران ماتریالیسم تاریخی امکان می‌دهد جایگاه واقعی کنش آدمی در انکشاف تاریخ دریابد و پیآمد بحران های تاریخی را بفهمد. درست است که زنان و مردان تاریخ خود را می‌سازند، ولی نتیجه اعمال شان بطور مکانیکی از پیش تعیین نشده است. اکثر بحران های تاریخی (اگر نگوییم همه آن ها) آبستن یکی از چند پیامد احتمالی خواهند بود و نه پیامدهای تصادفی و دلبخواهی بیشمار. از همین روست که ما عبارت "جبرگرایی پارامتری" را بکار می‌بریم که بیانگر وجود احتمالات متعدد در مجموعه معینی از پارامترهاست.

مارکس هرگز سوسیالیسم را "اجتناب ناپذیر و حتمی" نمی‌بیند. یک بحران تاریخی عمیق در یک جامعه معین ممکن است یا به پیروزی طبقه انقلابی بینجامد و یا به سقوط مشترک همه طبقات اجتماعی (مثلاً بازگشت به بربریت). این همان چیزی است که در عهد باستان رخ داد. همان چیزی که ممکن است امروز نیز دوباره رخ دهد. اگر غیر از این باشد مبارزه آگاهانه برای سوسیالیسم  یا یکسره بی‌فایده است و اتلاف وقت و یا صرفاً تلاشی پرمخاطره ای است برای "شتاب بخشیدن" به فرایندی که به هرصورت  خود به خود رخ خواهد داد.

 از نظر مارکسیسم چنین دیدگاه تقدیرگرایانه‌ای از تاریخ کاملاً مردود است. این دیدگاهی است که الستر و طرفداران کائوتسکی در بین‌الملل دوم به آن نزدیک ترند. افزون بر این،‌ مارکسیسم درک درستی از دو وجهی بودن عمل و بی‌عملی اجتماعی-سیاسی دارد. پیامدهای اخلاقی بی‌عملی نیز که همواره به معنای پذیرش سیر جاری رویدادهای به ظاهر "غیرقابل برگشت" است، از نگاه مارکسیسم دور نمانده است. مارکسیسم همه را به مقاومت فرا می‌خواند و با درک پارامترهای مادی/اجتماعی این مقاومت مقدور، می‌کوشد رویدادهای به‌ ظاهر اجتناب ‌ناپذیر را اجتناب ‌پذیر کند. نه هیتلر و نه استالین هیچ یک محصول اجتناب ناپذیر انکشاف تاریخ نبودند. پیروزی‌شان نیز محتوم نبود. پیروزی هر یک حلقه آخرینی در زنجیره‌ کنش ها و واکنش هایی بودند که بی‌عملی برخی نیروی های اجتماعی نقش مهمی در آن ها داشت.

مسئولیت تاریخی بی‌عملی سوسیال دموکراسی آلمان در فاصله تابستان 1932 تا بهار 1933 (به علاوه مسئولیت اصلی طبقه حاکم آلمان و مسئولیت فرعی سیاست های جنایتکارانه استالین) در قدرت‌گیری هیتلر و تحکیم قدرت او تعیین‌کننده بودند و همه مورخان جدی تاریخ به آن اذعان داشته ‌اند. اما مسئولیت دیگری که اهمیت آن کمتر از این ها نیست (هرچند که مورخان کمتر  به آن اذعان داشته اند)، مسئولیتی است که رزا لوکزامبورگ به شدت بر آن پای فشرد: یعنی رها کردن عامدانه انقلاب پیروزمند روسیه و منزوی و تنها گذاشتن آن در اوج جنگ در فاصله دسامبر 1917 تا پاییز 1918. حکومت ترمیدور* دیکتاتوری استالین در روسیه، یعنی ضدانقلاب سیاسی در فردای انقلاب اجتماعی پیروزمند روسیه، هزاران بار بیشتر محصول ضد انقلاب سوسیال دموکراسی آلمان در سال های 1919-1918 (یعنی ابرت، نوسک، و اسکیدمان) بود تا محصول لنین، مارکس که جای خود دارد.

 

5-درک تاریخی از پیشرفت بشر

به همان ترتیب که رد ماتریالیسم دیالکتیک مانع آن می‌شود که الستر نقش میانجی گرایانه نیروهای اجتماعی میان افراد و شرایط اجتماعی که در آن قرار دارند را دریابد (و مانع درک نقش میانجی گرایانه مبارزه طبقاتی ما بین روابط تولیدی و نیروهای مولد می‌شود)، مانع درک صحیح از رویکرد مارکس به پیشرفت (تاریخی) بشر هم می‌شود. مارکس پیشرفت تاریخ را نه یک حرکت خطی ساده بلکه حرکتی همواره دارای تضاد درونی می‌بیند. هر گامی که آدمی در مسیر چیره شدنش بر طبیعت برمی‌دارد، ظاهراً قرین است به شکلی از تبعیت انسان به سرنوشتی کور و محتوم. هم چنین این پیشرفت از نظر مارکس نه یک پیشرفت ناهمزمان و موازی بلکه پیشرفتی تاریخی ای است ناهمزمان و منقطع. آن چه که در کوتاه مدت یک پیشرفت به نظر می‌رسد چه بسا در درازمدت یک پسرفت باشد، عکس آن هم محتمل است. همه چیز همواره موضوع تحلیل مشخص از فرایند مشخص است نه کلیات و تجرید های منطقی و متافیزیکی.

هنگامی که الستر از تأکید مارکس بر نتایج مترقیانه سلطه بریتانیا بر هندوستان (112-111) یاد می‌کند، در واقع غیر مستقیم می‌خواهد بگوید که پس مارکس سلطه بریتانیا بر هند و همچنین همه پی آمدهای این سلطه را موجه می‌داند. اگر این طور است پس چرا همین مارکس با شور و حرارت از شورش سربازان هندی علیه همان حکمرانان حمایت می‌کند؟ الستر می‌توانست به این نکته نیز اشاره کند که مارکس و انگلس در حالی که بر ویژگی و نتایج مترقیانه برده‌داری در مقایسه با برخی شرایط پیش از آن تأکید داشتند معذا در عین حال قیام های بردگان علیه برده‌داری را که با جنبشی به رهبری اسپارتاکوس شروع شد را می‌ستودند و از آن حمایت می‌کردند. آیا چنین نحوه برخوردی متناقض و غیرمنطقی است؟ نه، البته به شرط این که ویژگی دیالکتیکی (یعنی ناهمزمانی تاریخی) پیشرفت بشر را بپذیردیم.

به واقع اگر آدم اسیر احساسات نباشد، به آسانی می‌پذیرد که حتی از نقطه‌نظر خود برده، بردگی بمراتب بهتر است از اسارت و یا کشته شدن در جنگ (چه رسد به این که غذای یک آدم خور شود، پدیده ای رایج در دوران گذار از کمونیسم بدوی قبیله ای به جامعه برده‌داری). مشابهاً می‌توان قبول کرد که از نظر یک تولیدکننده، رعیت بودن بهتر است تا برده بودن. برای هر ناظری که دسخوش احساسات نشود کاملاً روشن است که دلیل این که در یونان باستان شهروندان آزاد می‌توانستند وقت زیادی را به امور اجتماعی و سیاسی اختصاص دهند، این بود که زندگی و معاش‌شان از قِبَل کار بردگان تأمین می‌شد، واقعیتی کاملاً شناخته شده و مسلم. اما از نظر همین ناظر همین واقعیت پیآمدهای بسیار مثبتی برای جامعه داشت،

اما این به هیج وجه به معنای آن نیست که برده‌ها و رعیت‌ها باید علی‌القاعده به این سرنوشت "مترقی" خویش تن دهند. برعکس، آن ها با انقلاب بر ضد بردگی و سرواژ، به نوبه خود از دو جنبه مایه پیشرفت بشر شدند. از یک سو، حکم رانان را واداشتند تا به دنبال شکل های پیچیده‌تری از استثمار بگردند، از جمله پیشرفت های تکنولوژیک (که این تا اندازه‌ای به خاطر کمبود نیروی انسانی، یعنی کمبود برده‌ها، بود). از سوی دیگر، سنت مبارزه سازش‌ناپذیر آگاهانه (ایدئولوژیک و سیاسی) بر ضد همه اشکال سرکوب و استثمار را پایه‌ گذاشتند، سنتی که بدون آن تلاش پرولتاریای امروزی برای رسیدن به یک جامعه‌ بی‌طبقه، دشوارتر می‌بود.

بدفهمی دیدگاه دیالکتیکی و تاریخی مارکس در باره پیشرفت بشر، الستر را وامیدارد تا نگاهی "غایت‌گرایانه و ابزاری" به مارکس نسبت دهد و مدعی شود که این نگاه موجب شد که مارکس ‌ نسبت به آثار و پی آمدهای غیرانسانی سیستم ماشینی و کارخانه‌ای سرمایه‌داری شده، بی اعتنا باشد. الستر تا آن جا پیش می‌رود که گاه و بی‌گاه نوعی توجیه نظام سرمایه‌داری را به مارکس نسبت می‌دهد، شبیه "توجیه مرسوم استالینیسم" (117). و این بخش از کتابش را  با این اعلام جرم آتشینی به پایان میرساند:

"بنابراین، اعتراض اصلی ما به آن نظریه‌های پندارورزانه درباره تاریخ است که بر مقوله عقب‌نشینی برای جهش به پیش استوارند، این اعتراضی است به عمل و نه به نظریه. نارسایی‌های عقلانی این نظریه‌ها، هرچند در قیاس با استانداردهای تفکر عقلانی، جدی اند، اما در قیاس با فجایع سیاسی که ممکن است به بار آورند چندان اهمیتی ندارند8.  ما باید احترام به انسان به مثابه یک فرد را که قلب و روح نظریه کمونیسم مارکس است حفظ کنیم و نه فلسفه تاریخ آن را که انسان های ماقبل کمونیست را خیل گوسفندانی برای قربانی کردن می‌بیند."(118-117)

اگر کسی نوشته‌های مارکس و انگلس درباره آثار اجتماعی فاجعه‌بار صنعتی شدن سرمایه‌داریانه را حتی مروری سطحی هم کرده باشد، برداشتی فوق را اگر استنباطی آشکارا در تضاد با اندیشه مارکس نداند دست‌کم ارائه‌ زمخت و احمقانه نظریه مارکس خواهد نامید (باید به این نکنه هم اشاره شود که الستر در بخش های دیگر کتابش در تناقض با  همین موضع خود سخن می‌گوید). دلیل ارائه نادرست نظر مارکس توسط الستر از عدم صداقتش نیست بلکه علتش در تعصبات ایدئولوژیک و از جزم‌اندیشی شبه‌ منطقی آب می‌خورد (یعنی ناتوانی اش در درک وحدت واقعی و عملی گزاره هایی که به ظاهر متضادند).

مارکس  در حالی که بیش از هر نویسنده هم‌عصر خود  به توان بالقوه انقلابی و رهایی‌بخش نظام ماشینی مدرن وقوف داشت، و بیش از همه به توان‌ بالقوه آن در کاهش چشم گیر زمان کار)، درعین‌حال به این نکته هم آگاهی داشت که وقتی این دستگاه ها در خدمت حاکمیت سرمایه و در جهت منافع سرمایه داران قرار ‌گیرند چه فجایعی می‌تواند برای بشر داشته باشند:

"تولید سرمایه‌دارانه باعث توسعه فنون و افزایش میزان درهم‌آمیختگی فرایندهای اجتماعی تولید می‌شود، این همه اما هم (586;مان همراه است با تخریب منابع اصلی همه ثروت ها (خاک و کارگر)." 9

و در نوامبر 1877 مارکس در پاسخی به مجله روسی Otechestvenniye Zapiski مینویسد:

"در مؤخره بر دومین چاپ آلمانی کتاب سرمایه... از یک محقق بزرگ روسی یاد کردم... او می پرسد که آیا همانطور که اقتصاددانان لیبرال می‌گویند روسیه برای رسدن به نظام سرمایه‌داری باید با ویران کردن جوامع روستایی شروع کند، یا برعکس، با توجه به رشد ویژه  و شرایط تاریخ اش، می‌تواند بدون تجربه کردن شکنجه‌های نظام سرمایه‌داری، از همه دستاوردهای آن برخوردار شود10."

مارکس و انگلس در طول زندگی شان همواره آکنده از خشم اخلاقی سوزانی علیه شرارت‌های سرمایه‌داری بودند، این همان چیزی است که "ماکسی‌میلیان روبل به درستی بر آن پای می‌فشارد ولی الستر با کمال تعجب کم ترین اشاره هم به آن نمی‌کند. این خشم در فرازهای بیشماری از نوشته‌های این دو به چشم می‌خورد که در این جا تنها چند مورد را بازگو می‌کنم. مارکس در مقدمه "مقاله‌ای برای نقد فلسفه حق هگل" نوشت:

با آموزش این نکته که برای انسان والاترین موجود خود انسان است، نقد دین به پایان می رسد، از همین رو، واژگونی همه روابطی که در آن انسان ها به موجوداتی خوار، دربند، مطرود، زبون و... بدل می‌شوند، حکم مطلق است...11

با آن که مارکس کلمات فوق را در سال 1843 گفته بود، بار دیگر در دو نامه در بیست وپنج ‌سال بعد در سال های 67-1860 می نویسد:

"از آن جایی که ما هر دو آگاهانه، و هر یک به شیوه خود، با پاک ‌ترین انگیزه‌ها و با بی‌اعتنایی مطلق به منافع خصوصی، سال هاست که پرچم زحمتکشان و بینوایان را در برابر چشمان بی فرهنگان بی مایه به اهتزاز در آورده‌ایم، اگر بنا باشد بر سر چیزهای بی اهمیت، که از سوءتفاهم‌ها مایه می‌گیرند، مبارزه را ترک کنیم، باید آن را توهینی  بسیار خفت انگیز علیه تاریخ بشمارم 12 ".

"راستی چرا من پاسخ ترا ندادم؟ برای این که پایم لب گور است و به همین خاطر، باید هر لحظه زندگی‌ام را وقف تکمیل کتابم کنم، کتابی که سلامتی ام، خوشی ام و خانواده‌ام را سر آن گذاشته‌ام. مطمئنم که لزومی ندارد توضیحات بیشتری بدهم. من به عقل این آدم های که اهل عمل می نامندشان، می‌خندم. اگر کسی انتخاب کرد که خر باشد، البته مختار است که به رنج انسان ها پشت کند و سر در آخور خود فرو برد 13 ".

و تکان‌دهنده‌تر از همه، این بند از فصل 23 جلد اول "سرمایه":

"در نظام سرمایه‌داری همه شیوه‌هایی که برای افزایش بارآوری اجتماعی نیروی کار به کار گرفته می شوند به ضرر فرد کارگر تمام می‌شوند. کلیه ابزارهایی که برای توسعه تولید به کار گرفته می‌شوند دچار نوعی وارونگی دیالکتیکی می‌شوند و به ابزارهایی برای انقیاد و استثمار تولیدکنندگان تبدیل می‌شوند. این ها کارگر را از شکل طبیعی خارج می‌کنند و او را به انسان تکه تکه شده تبدل می‌کنند، او را تا حد یک زائده ماشین فرومی‌کاهند و با تبدیل کارش به نوعی شکنجه، ارضای خاطر واقعی اش از کارش را از بین می‌برد. به همان نسبت که علم در مقام نیرویی مستقل وارد فرایند کار می‌شود، به همان نسبت هم ابزاری می شود که کارگر را از امکانات فکری فرایند کار بیگانه می سازد. این ابزار شرایط کار را از شکل می‌اندازند و کارگر را در جریان کار مشمول خودکامگی می‌کند، که به دلیل بی معنایی اش سخت نفرت انگیز است. او زندگی اش را وقف کار می‌کند و همسر و فرزندانش را به زیر چرخ و دنده های خردکننده سرمایه هول می دهد."(799(

و کسی که این کیفرخواست خروشان برضد سرمایه‌داری را بر پایه خشم اخلاقی فوق‌العاده نوشت، به این متهم می‌شود که  به انسان های ماقبل کمونیست (از جمله کارگران سرمایه‌داری!) را به چشم "گله گوسفندانی برای کشتارگاه" می بیند! ضدیت با دیالکتیک آن چنان چشمان الستر را کور کرده است که متوجه نمی شود با به مارکس نسبت دادن این مفاهیم مکانیستی کوته‌بینانه و پوچ در خصوص "پیشرفت " و یا "سیاست واقعی"، نظیر این که صنعتی شدن لزوماً جامعه را برای کمونیسم آماده می‌کند، که صنعتی‌شدن صرف نظر از این که بشریت و کارگران چه قیمتی برای آن می‌پردازند، به‌خودی‌خود خوب است، و ... چه بی‌انصافی شدیدی در حق مارکس روا می‌ دارد.

آنچه در نظر مارکس همواره تعیین کننده است عبارت است از بالا بردن میزان اعتماد به نفس، خلاصی از شر روحیه تسلیم طلبی و نوکر صفتی، ارتقای روحیه مبارزه جویی، اتحاد یک پارچه و آزاد همه استثمارشدگان و سرکوب‌شدگان. و این همه دقیقاً به این خاطر است که در درازمدت هرگونه شرایطی که در آن انسان سرکوب می شود باید برانداخته شود و این کار فقط از عهده خود سرکوب‌شدگان برمی‌آید. این همان "حکم مطلقی" است که در طول زندگی مارکس راهنمای سیاست او بود و به نظر الستر "چپ‌افراطی" می‌نماید.

این دیدگاه الستر است که تضاد دارد نه دیدگاه مارکس. چرا که بدیل عبارت خواهد بود از نخبه‌گرایی پدرسالارانه و متکبرانه‌ای که در آن این "دانشمندان" (یا "سیاستمداران دانشمند")  هستند که به خود حق می دهند هم چون شاهان تعیین کنند که چه چیز "ممکن" و چه چیز "ناممکن (از جمله برضد کسانی که درگیرند)، و این "ممکن" ها و "ناممکن" ها را تعیین کنند. تشابه این دیدگاه با دیدگاه فرقه ‌مذهیی یسوعیون و استالینیست ها از همان لحظه ای آشکار می‌شود که حکم مطلق، یعنی (رهایی زحمتکشان تنها دستکار خود زحمتکشان می‌تواند باشد) و تعهد به آن اندکی و یا بخشاً و  یا موقتاً کنار گذاریم. بحث من این است که مارکس با افتخار تمام در زندگیش سیاسی در عمل هیچ گاه این دو حکم مطلق را رها نکرد، و هیچ  انسان مدعی سوسیالیست هم نباید لحظه ترک کند.

 

6- انقلاب و ضدانقلاب

الستر درباره انقلاب خیلی چیزها نوشته، برخی از نوشته‌های او معنای چندانی ندارند و عملاً همه آن ها کاملاً نادرست اند. همه تناقضات آشفته او در دو عبارت زیر به اوج خود می‌رسند. در نخستین چنین آمده است:

"کمونیسم فقط هنگامی مطلوب است که نظامی بهینه برای توسعه نیروهای تولیدی باشد (یا بشود). به این میگوییم شرایط عینی لازم برای کمونیسم. کمونیسم فقط آن هنگام امکان‌پذیر است که انکشاف سرمایه‌داری انگیزه‌ای برای برانداختن سرمایه‌داری در مردم ایجاد کرده باشد. به این می‌گوییم شرایط ذهنی لازم برای کمونیسم. روشن است که مارکس به نظریه‌ای نیاز داشت که حضور هم زمان این دو شرایط را تضمین کند."(293)

این سخن به لحاظ منطقی متناقض و به لحاظ تاریخی غیرقابل دفاع است. منطق واقعی وارونه منطق الستر است: کمونیسم فقط هنگامی امکان‌پذیر است که توسعه سرمایه‌داری انگیزه‌ای برای مردم ایجاد کرده باشد که آن را از میان بردارند (شرایط ذهنی) و این هم هنگامی است که امکان مادی از میان برداشتن مالکیت خصوصی، تولید کالایی و دستمزد های پولی به عنوان "مشوق اصلی کار" (یعنی امکان مادی از میان برداشتن جامعه طبقاتی و دولت) بنقد ایجاد شده باشد. این که چرا امکان پدیداری کمونیسم را باید به "شرایط بهینه" توسعه نیروهای تولیدی ربط داد، یک راز است اما باز هم رازآمیزتر می‌شود وقتی که معنای "بهینه" را در عمل به حد "پیشرفت فنی نامحدود" یا حتی به تولید حداکثر، فرو بکاهیم.(1-290)

این آشکارا یک مصادره به مطلوب است. "تولید برای تولید" هدفی است در سرمایه‌داری و نه در کمونیسم. چرا که در سرمایه‌داری شکوفایی شخصیت زنان و مردان و موفقیت شان در زندگی به ناگزیر باید به انباشت  هرچه بیشتر (و  البته بی‌فایده‌تر) چیزهای مادی ربط داشته باشد؟ چرا در مقایسه دو نظام و سنجش برتری یکی بر دیگری معیار سنجش تنهاً میزان تولید باید باشد، یعنی این که کدام نظام می‌تواند بیشتر تولید کند؟ چرا مثلاً حفظ بشریت در برابر نابودی اتمی، نابودی محیط زیست، تنش های جانکاه همگانی ناشی از رقابت های بیرحمانه (و این که همه نیازهای بشر را بتوان با وجود برچیده شدن مالکیت خصوصی برآورده ساخت) معیار و "انگیزه"ای برای از میان برداشتن نظام سرمایه‌داری نباشند؟ چرا  معیار اعتبار سیستم در میزان تولیدش باید باشد؟ 14

در پاراگراف بعدی که به موضوع "انقلاب کمونیستی" می پردازد، با رویکردی باز هم شگفت انگیز تر روبه‌رو می‌شویم:

"بسیاری از آثار مارکس که وی در آن ها به مسأله استراتژی و تاکتیک‌های انقلابی می پردازد، با اهداف عملی نوشته شده اند. این آثار در جریان یک انقلاب، یا به امید یک انقلاب نوشته شده و باید به عنوان ابزاری برای پیشبرد این هدف درک شوند. در آن ها با دو گرایش متمایز روبرو هستیم، که من آن ها را گرایش به سازش و گرایش به پند و اندرز دادن می‌نامم. این دو گرایش را البته باید از گرایش به اندیشه متکی بر آرزو هایش که حاکم بر آثار مارکس است، جدا کرد. گرایش به پند و اندرز دادن  اندیشه او را از شکل انداخت و گرایش سازش نحوه بیان او را".(438)

در اینجا هم رویکرد الستر نادرست است: در این رویکرد یکی از تزهای محوری ماتریالیسم تاریخی نادیده گرفته می‌شود. هنگامی که یک جامعه معین (با وجه تولیدی معینی) دچار بحران ساختاری می شود (یعنی وارد مرحله سراشیبی و سقوط شده)، هنگامی که مجموعه معینی از روابط تولیدی مانع توسعه بیشتر نیروهای تولیدی می‌شوند، نیروهای تولیدی علیه نظم اجتماعی موجود شورش می‌کنند که مهم ترین شکل این شورش ها، شورش نیروهای تولیدی انسانی است. به دیگر سخن بحران های پیشا-انقلابی و انقلابی، بطور اجتناب‌ناپذیر و مستقل از هر پیآمد "ایده‌آل" مفروضی رخ می‌دهند، مستقل از این که سیاستمداران، دانشمندان، فلاسفه، اخلاق‌گرایان یا موعظه گران درباره پی آمدهای این شورش ها چه می‌اندیشند و مستقل از این که آدم براین باور باشد که این شورش ها فقط به تحولات ناخوشاند می‌انجامند و یا هر باور دیگری.

بطورکلی اینکه: جنبش انقلابی استثمارشدگان و ستم دیدگان بر ضد استثمار و ستم همراه اجتناب‌ناپذیر استثمار و ستم است که به اندازه خود جامعه طبقاتی قدمت دارد. این جنبش ها در همه دوران ها و در همه تمدن ها رخ داده اند، گرچه نه بی‌وقفه اما بطور متناوب. هنگامی که این جنبش ها با بحران عمیق اجتماعی هم زمان می‌شوند، صبغه پیشا-انقلابی و یا انقلابی به خود می‌گیرند. انقلاب هنگامی رخ می‌دهد که به قول لنین فرادستان دیگر نمی‌توانند بطور معمول حکمرانی کنند و فرودستان دیگر نمی‌پذیرند که فرادست بر آنان حکم راننده.

از آغاز قرن بیستم (از زمان انقلاب سال 1905 روسیه) این گونه بحران های انقلابی بارها و بارها در بسیاری از کشورهای و در پنج قاره‌ رخ داده اند. در پنجاهمین سالگرد انقلاب اکتبر، هفته‌نامه اکونومیست در سرمقاله مشهوری پیش‌بینی کرد که با مضحکه انقلاب فرهنگی چینی‌ها (و شکست قابل پیش‌بینی آن)، چرخه انقلاب هایی که از سال 1917(اگر نگوییم  از سال 1789ا) شروع شد، به پایان خواهد رسید. (البته این آقایان آنگلیسیی به راحتی فراموش کردند به انقلاب های قرن هفدهم انگلستان و انقلاب سال 1776 آمریکا هم اشاره کنند). من همان زمان با اطمینان پاسخ دادم که تاریخ نشان خواهد داد که پیش‌بینی آنان نادرست از آب درخواهد آمد زیرا بحران های ساختاری جامعه بورژوایی ژرف تر از این حرف ها است. افزون بر این، دیری نپایید آن بحران های اقتصادی مورد اشاره‌ام، رخ دادند.

هنوز مرکب صفحات هفته‌نامه اکونومیست خشک نشده بود که "موش کور پیر" بار دیگر (و این بار با پوستی کاملاً سرخ) در ماه مه 1968 در فرانسه و در پاییز داغ سال 1969 در ایتالیا ظاهر شد. سپس انقلاب ویتنام جنوبی، انقلاب پرتغال، انقلاب ایران، انقلاب نیکاراگواه رخ دادند و  هم چنین انقلاب لهستان، ‌(درست است که این انقلاب نه در یک کشور سرمایه‌داری بلکه انقلابی سیاسی بر ضد دیوان‌سالاری بود، اما جزیی از انقلاب جهانی امروز است). کم ترین تردیدی نمی‌توان داشت که در ادامه این فهرست، ما نیز باید همانند لنائو شاعر آلمانی میانه قرن نوزدهم، بیفزاییم: و غیره و غیره.

همانطور که تاریخ قرن بیستم، ‌از همان شروع مباحثات میان "اصلاًح‌طلبان" (یا تدریجی ‌گرایان) و "انقلابی‌ها" در درون جنبش سوسیالیستی (یعنی از بدو شکل‌گیری تجدیدنظرطلبی برنشتاینی‌ها) نشان داده، مسأله واقعی این نیست که آیا انقلاب ها "بد" هستند (یا به قول فردریش ابرت رهبر سوسیال دموکرات های آلمان، تجسم "شر و گناه اخلاقی") یا "قابل توصیه". مسأله واقعی این است که با توجه به این که تضادهای جامعه بورژوازی (تضادهای اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، نظامی، فرهنگی و حتی اخلاقی) بطور متناوب شدت می‌یابند، آیا سرانجام انقلاب ها به ناگزیر رخ خواهند داد یا نه. برنشتاین که بسیار باهوش‌تر و به لحاظ فکری منسجم‌تر از پیروان بعدیش بود، این مسأله را به خوبی فهمیده بود و آن را به خوبی بیان کرد. راه حل های تدریجی گرایانه او  بر پایه احتمال تخفیف تدریجی تمام تضادهای درونی جامعه بورژوایی در درازمدت بود: دیگر از هیچ کدام از آن ها خبری نخواهد بود، نه از جنگ، نه از بحران های حاد اقتصادی؛ نه از بیکاری های تودهای؛ نه از فقر؛ نه از امپریالیسم؛ نه از حکومت های دیکتاتوری؛ نه از دست اندازی علیه آزادی های دموکراتیک؛ و نه از انفجارهای تودهای خودانگیخته فراپارلمانی.

با نگاهی به ترازنامه قرن بیستم، به راحتی میتوان دید که چه کسی درست میگفت و چه کسی نادرست. آیا حق با برنشتاین بود یا با روزا لوکزامبورگ؟ سال های 1914، 1917، 1918، 1929، 1933، 1936(اسپانیا)، 1938، 48-1944، 1956، 1965(اندونزی)، 1968، 1973(شیلی)، 1975(آرژانتین)، ؟9-1973(دومین رکود اقتصادی) همگی گواهان این مدعی هستند. طرفداران سیاست های تدریجی گرایانه فکر می کردند از این فجایع میتوان اجتناب کرد، اما این فجایع رخ دادند. در آینده هم بارها و بارها فجایع دیگر رخ خواهند داد.

در مواجهه با جنبش های رهایی طلب تودههای زحمتکش و در برابر این بحران های انقلابی که پیدرپی رخ می دهند، نه مارکسیست ها بلکه شکاکان و تدریجی گرایانی نظیر الستر هستند که دچار توهم و خیالپرداز شده اند. نه ما، بلکه آن ها هستند این جا و آن جا آرزوهایشان را به جای واقعیت می گیرند و به پند و اندرز دادن های بی حاصل متوسل می شوند و به سازش های مرگبار گرایش دارند 15 .

برای این می گویم "گرایش به سازش های مرگبار" زیرا وقتی آدم بکوشد مانع کسب قدرت توسط کارگران شود (یعنی مانع به پیروزی رسیدن بحران های انقلابی شود)، طبقه کارگر را دچار تفرقه، تضعیف روحیه و در نتیجه تضعیف کرده و باعث شکستش می شود (دستکم شکستی محدود، همانطور که در سال 1919 در آلمان و اتریش  و در سال 1975 در پرتغال سال چنین شد). نتیجه آن که آدم خواهی نخواهی توازن قدرت را به نفع طبقه سرمایه دار تغییر می دهد و چرخه های از ضدانقلاب را می گشاید که به احتمال زیاد سرانجام خودش قربانی اصلی خواهد بود، همانطور که در آلمان چنین شد. بدین ترتیب آدم عملاً به سود دشمنش  کار میکند.

مارکس ترجیح می داد که در جنبش های انقلابی دوران خود به کارگران کمک کند تا آن ها به پیروزی دست یابند. به اعتقاد من امروز هم در هر جای دنیا که این جنبش ها عملاً رخ دهند وظیفه مبرم سوسیالیست ها باز همین است، حتی بیش از گذشته. حتی اگر کسی (به اشتباه) بر این باور باشد که کفه ترازوی نتایج بد انقلاب سنگین تر از کفه نتایج خوب آن است، لابد باید این باور را قبول داشته باشد که هرچه زحمت کشان و سرکوبشدگان بیشتر و بهتر خود را سازمان دهند و بیشتر در فعالیت های دموکراتیک شرکت کنند بیشک باعث افزایش نتایج خوب و کاهش نتایج بد خواهد شد و پیروزی ضدانقلاب یقیناً شر بزرگ تری است. در تقابل با این رویکرد دیالکتیکی که بر اساس آن انقلاب های قرن بیستم فرایندهای واقعی (و اجتنابناپذیری) بوده اند، ما تاکنون نه بحث متقاعدکنندهای از کسی شنیده ایم و نه مطلبی در جایی خواندهایم. از همین روست که من افزون بر سوسیالیست بودن (یعنی افزون بر طرفداری از مبارزات رهاییبخش همه استثمارشدگان و همه سرکوبشدگان) یک سوسیالیست طرفدار انقلاب هم هستم. این پیام مارکس است، هم پیام علمی او و هم پیام سیاسی - اخلاقی اش. این دقیقاً آن بخش از میراث اوست که امروزه بیش از گذشته زنده و معتبر است.

 زدن مارکس، به نرخ روز نان خوردن و "روح زمانه" را درک کردن، امروزه یکی از مشغلههای محبوب دانشگاهیان شده اند. بورژوازی هم بنوبه خود زدن جنبش کارگری و کاهش دستمزدهای واقعی را در اولویت قرار داده است. هر دو این ها به خوبی مکمل یکدیگرند، و برای هزارمین بار تأییدی است بر این که ایدئولوژی حاکم بر هر جامعهای به واقع ایدئولوژی طبقه حاکم است. درست است که الستر جزو افراد جاهل و غیرصادقی که مارکس را میزنند قرار نمیگیرد، اما به هر حال او نیز به زدن مارکس مشغول است. او تنها از طریق مخدوش کردن اندیشه مارکس، و ارائه آن به مثابه اندیشهای از بنیاد نامنسجم، بیثبات و غیرواقعی (و در نتیجه ناتوان از توضیح واقعیت های اجتماعی/ تاریخی و دگرگون کردن آن ها) است که میتواند به هدفش به رسد، یعنی ثابت کند که "احتمالا در  مارکسیسم کلاسیک حتی یک اصل هم وجود ندارد که نتوان آن را زیر انتقاد شدید و پیوسته برد". از اینرو است که جز فرو رفتن هر چه بیشتر در تناقض گویی، در نامنسجمی اندیشه و غیرواقعگرایی چارهی دیگری برایش باقی نمیماند.

 

یادداشت ها:

 

*  ترمیدور Thermidor نام ماه یازدهم از تقویم جدیدی بود که پس از انقلاب کبیر فرانسه مورد استفاده قرار گرفت. در نهم ترمیدور سال 2 تقویم جدید (مطابق با 27 ژوئیه سال 1794) حکومت روبسپیر و جناح ژاکوبن سرنگون می شود و با این واژگونی چرخش به راست جمهوری اول آغاز شده و راه برای کودتای ناپلئون بناپارت (در هژدهم ماه برومر سال 8 تقویم جدید ، مطابق با 9 نوامبر 1799) هموار می شود.متن

 

1- معنا کردن مارکس (کمبریج: انتشارات دانشگاه کمبریج، 1985)، صفحه 4.‏متن

 

2- ‏-‏‎ ‎نگاه کنید به مقاله‌ام با عنوان "نقش شخصیت در تاریخ: مورد جنگ جهانی دوم"، نشریه نیو لفت ریویو، شماره 157، (ماه ‏مه-ژوئن 1986) صفحات 77-61.‏ متن

 

3- ‏-‏‎ ‎آدم یاد ماجرای مضحک روتچیلد در قرن نوزدهم می‌افتد. پیرمرد مکار برای ساکت کردن یکی از منتقدانش به او پیشنهاد ‏می‌کند که یک سی میلیونیوم (1/30.000.000) ثروتش را به او بدهد؛ یعنی معادل همان سهمی که اگر قرار می شد ثروتش ‏را در میان اهالی فرانسه به تساوی تقسیم کند به او می‌رسید.متن

 

4- ‏-‏‎ ‎من نمی‌توانم در اینجا به همه انتقادات جان الستر از نظریه اقتصادی مارکس که در کتابش در جا های مختلف مطرح کرده ‏است، بپردازم. تنها بطور گذرا یادآور می‌شوم که انتقاد از راه‌حل مسأله موسوم به "مسئله تحولات" که پیش از همه از سوی ‏طرفداران جدید ریکاردو مطرح شده، و‎ ‎الستر آن را امر مسلمی می‌انگارد، مورد انتقاد شدید مارکسیست های "ارتدکس" قرار ‏گرفته (به کتاب ریکاردو، مارکس و سرافا، نوشته مندل، ای.‌فریدمن و دیگران؛ لندن انتشارات ورسو، سال 1985 نگاه ‏کنید).‏‎ ‎تا به امروز از جانب طرفداران جدید ریکاردو هیچ پاسخی به آن داده نشده است‏.متن

 

5-از جمله پدیده‌هایی که گذر از "محرکی" اقتصاد خرد به اقتصاد کلان را از نقطه نظر سازمانی نمایندگی می کند تشکیل ‏اتحادیه‌های کارفرمایان است که به هیچ وجه همواره به نفع افزایش دستمزدها عمل نکردند.متن

 

6- الستر نظریه مارکس انباشت سرمایه را هم نمی‌فهمد. این که سرمایه پیش از آن که بطور روشمند در خود فرایند تولید ‏سرمایه‌دارانه تولید شود، می‌تواند از همان آغاز در فرایند گردش (از طریق غصب بخشی از اضافه تولید ایجاد شده در روابط ‏تولیدی غیرسرمایه‌دارانه) انباشت شود.متن

 

7- ‏‎این که اربابان در ازای کار بی‌ دستمزد رعایا، از آن ها در برابر دزدی های احتمالی حفاظت می‌کنند و در واقع خدمات ارباب ‏با کار رعیت "مبادله" می‌شود البته یک شوخی بیش نیست. این هیچ ربطی به "مبادله" در معنای اقتصادی آن ندارد و ‏یکسره همانند ادعای های دارودسته‌های جنایت کاری است‏‎ ‎که بابت حفاظت ادعایی شان از مردم باج می‌گیرند؛ همانطور ‏که خود الستر نیز به درستی به آن اشاره می‌کند .متن

 

8- ‏-‏‎ ‎آن همه فجایع سیاسی که اخلاق‌گرایان عمل‌گرای از نوع ماکس وبر با حمایت شان از ماجراجویی های استعماری و ‏جنگ های امپریالیستی "به بار می‌آورند" پس چه می شوند؟ و یا آن فجایعی که‎ ‎سیاستمداران واقع‌بین "غیرخیال‌پرداز" از ‏قماش کیسینجر و نیکسون با دستور بمباران و نابودی کامبوج "به بار ‌آوردند"‏.متن

 

9- سرمایه (هارموندزورث؛ انتشارات پنگوئن، سال 1976) جلد اول ص 638‏.متن

 

10- منتخب مکاتبات مارکس و انگلس (مسکو، انتشارات پروگرس، سال 1975) ص 292‏.متن

 

11- مجموعه آثار مارکس و انگلس (نیویورک، انتشارات اینترنشنال، سال 1975) جلد سوم، ص 182‏. متن

 

12- نامه مارکس به فردیناند فریلیگرث، 23 فوریه 1860. در مجموعه آثار مارکس و انگلس، جلد 41 ص 57‏.متن

 

13- ‏- ‏‎ ‎منتخب مکاتبات مارکس و انگلس، ص 173.‏ متن

 

14- الستر با نقل قول از واسیلی گروسمن داستان‌نویس، پرسش شعاری دیگری مطرح می‌کند: اگر کسی "در نظام ‏سوسیالیستی" یک دکه ساندویچ‌فروشی خصوصی باز کند چه لطمه‌ای می تواند به مردم بزند؟ خوب معلوم است که ‏هیچ!(517)‏.

اما الستر که عشق به "سوسیالیسم بازار" او را از خود بی خود کرده فراموش می‌کند یک پرسش به جایی دیگری طرح کند، این پرسش که: اگر کسی با برآورده ساختن زیاده خواهی های اقلیت جامعه برای کالاهای مصرفی لوکس(از جمله کالاهای وارداتی) پایه های مدیریت برنامه ریزی شده را سست کند، موجب شود که قانون بازار بر توزیع نیروهای تولیدی میان شاخه‌های گوناگون تولید و براساس "تقاضای مؤثر" به شدت پرنوسان، که بطور نابرابر میان خانوارها تقسیم می‌شود، حاکم شود و در نتیجه میلیون ها تولیدکننده را مجبور کند که در هفته 42 ساعت کار کنند (به جای 35 ساعت یا حتی 30 ساعت که ترجیح می‌دهند)، و هم چنین موجب شود که گاه‌ و بیگاه صدها هزار تولیدکننده اجباراً بیکار شوند، آن وقت آیا لطمه بزرگی به شمار فراوانی از مردم وارد نمی آید؟ به نظر من پاسخ مثبت است. آیا الستر هم همین نظر را دارد؟

من معتقدم یک جامعه‌ متشکل از تولیدکنندگان همبسته، که براساس تصمیم‌گیری های دموکراتیک، خودشان تعیین ‌کنند چه چیزی تولید کنند، چگونه تولید کنند، کجا کار کنند، و چقدر کار کنند، جامعه‌ای به مراتب عادلانه‌تر از جامعه‌ای است که در آن "نیروهای بازار" این چیزها را دور از چشم اکثریت تولیدکنندگان تعیین می‌کند. آیا الستر همینطور فکر نمی‌کند؟

من در مقاله‌ام با عنوان "در دفاع از برنامه‌ریزی سوسیالیستی" (نشریه نیولفت‌ریویو، شماره 159، سپتامبر-اکتبر 1986) به این گفته الستر که مدعی است جامعه وفور آنطور که مارکس در نظر دارد یک خیال‌پردازی محض است(562)، پاسخ داده‌ام.متن

 

15- الستر به درستی به "خطرات" پیروزی های انقلابی در شرایط مادی نامساعد اشاره می کند. اما خطر پیروزی های ضدانقلاب ‏چه می شود؟ تروتسکی از همان سال های 1906-1905 دائماً به این خطرات اشاره می کند و با نظریه انقلاب مداوم خود ‏پاسخی واقعی به آن می دهد: با گسترش تدریجی انقلاب در عرصه بین المللی، با فراهم شدن شرایط انقلاب در کشوری ‏ها یکی پس از دیگری- که این هم محصول بحران های پی درپی در جامعه بورژوایی است و هم‎ ‎محصول بلوغ تدریجی رهبری ‏انقلابی شایسته ای که بتواند حمایت اکثریت زحمتکشان را برای کسب قدرت وسط پرولتاریا به دست آورده باشد .متن

 

 

 
صفحه اول
زندگینامه
آثار ترجمه شده به فارسی
نوشته های دیگران درباره مندل
سایت انگلیسی
سایت فرانسوی
سایت آلمانی
سایت اسپانیائی
سایت هلندی
سايت های ديگر
در باره اين سايت
تماس با ما

تماس با ما

Avec le soutien de la Formation Leon Lesoil, 20, rue Plantin, B-1070 Bruxelles, Belgique